۸ مرداد ۱۳۹۳


ای قشنگ‌تر از پریا
ما بچگی خوبی داشتیم. فامیل خجسته‌دل، دوستان خانوادگی نازنین. بچگی ما به مهمانی دوره گذشت. یا داشتیم مهمانی می‌گرفتیم یا داشتیم مهمانی می‌رفتیم. خیلی دوست دارم اگر یک روزی بچه داشتم برایش یک چنین جوی درست کنم.
حالا چس‌ناله را رها می‌کنم تا یک خاطره‌ای بگم.
مهمانی‌های خانه‌ی خاله فریده خیلی خوب بود. من سیزده چهارده سالم که بود همه‌شان جز نگار رفتند امریکا. نگار بعدها شد یکی از بهترین معلم‌هایی که برای طراحی گرافیک توی زندگی‌م داشتم اما من از قبلش حرف می‌زنم. از وقتی که هنوز مدرسه نمی‌رفتم شاید.
خانه‌ی خاله‌فریده‌این‌ها توی یوسف‌آباد توی شیب یک کوچه‌ای بود که هیچ شانسی نیست که الان که بزرگم آدرسش را بلد باشم.
خانه‌شان از همه‌ی خانه‌ها بزرگ‌تر بود. خیلی طول می‌کشید از این سر به آن سرش بدوم. بعد وقتی یکی صدام می‌کرد نمی‌دانستم کجا دنبالش بگردم. 
به نظر من خانه‌شان هزار تا اتاق خواب داشت و یک سالن بزرگ که با یک دکور چوبی تقسیم می‌شد و ما موقع رقص دورش قطاری می‌چرخیدیم. این دکور چوبی را من می‌توانستم ساعت‌ها نگاه کنم چون هزار و هفتصد مجسمه و قاشق نقره و فیل چوبی و آدم و سرباز و عتیقه روش بودند با جزییات عجیب و غریب. خانه‌شان شبیه خانه‌های بقیه نبود. 
یک تابلویی هم در اعماق سالن بود که سال‌ها بعد توی کلاس‌های تاریخ هنر فهمیدم ادوارد مانه بود. یادم هست ساعت‌ها زل زدن به تابلو را. خیلی آدم بود توی نقاشی.
خاله‌فریده‌اینا فن‌کوئل داشتند که برای من خیلی فضایی بود. ما شوفاژ داشتیم که خیلی هم مین‌استریم و بی‌مزه بود.  نیوشا هم بود که از من دو سال کوچک‌تر بود. توی بچگی ازش می‌ترسیدم چون گاز می‌گرفت. بعدتر بزرگ‌تر که شدیم دیگر گاز نمی‌گرفت و با هم بهمان خوش می‌گذشت. نیوشا معتقد بود مامان من خیلی غذاهای خوشمزه‌ای می‌پزه. من معتقد بودم خاله‌فریده خیلی غذاهای خوشمزه‌ای می‌پزه. 
بعد نگارسارا بود. نگارسارا را اشتباه ننوشتم. نگارسارا تا نوجوانی برای من یک اسم بود. مثل لنالاله. 
نگارسارا ده سال حدودن از من و لنا بزرگ‌تر بودند. ما که مدرسه‌ای بودیم آن‌ها دانشگاهی بودند و خیلی باحال بودند. هزار تا دوست‌پسر هم داشتند که به نظر من خیلی کار خوبی بود. من دوست داشتم بزرگ شم و مثل نگارسارا ده‌تا دوست‌پسر داشته باشم.
توی مهمانی‌ها خیلی با شهرام شب‌پره می‌رقصیدیم. بعد یک‌جایی آهنگ‌ها خیلی خارجی و تکنو می‌شد. دو سه بار اول من نگاه کردم که وا الان چه‌جوری برقصیم؟ و یک جایی نگار بهم گفت بیا این حرکات رو بکن و این‌طوری بود که من پریدم وسط و شروع کردم خودم را مثل بقیه تکان دادن و هرگز این کار را تا به امروز بس نکردم. 
بعد شام بود. دلمه و مرصع‌پلو و کباب‌چوبی را یادم هست که همیشه بود. بقیه‌ی غذاها را خوب یادم نیست. دلمه و کباب‌چوبی که همیشه دوست داشتم و چون همیشه می‌خوردم یادم هست. مرصع‌پلو را یادم است چون آتناز می‌نشست روی پای آرین بهش مرصع‌پلو می‌داد روی سفره‌ی بچه‌ها. آرین کوچولوتر از آتناز بود اما تپلی بود. این بود که آتناز می‌نشست روی پاش که برایش خواهری کند و قاشق قاشق غذا می‌گذاشت توی دهنش. من هم از مرصع‌پلو و سبزی‌پلو بدم می‌آمد. با لنا بهش می‌گفتیم  «پلو کثیف». برام عجیب بود که این‌ها با علاقه پلو کثیف می‌خوردند.
بعد از شام، رقص، مدتی جای خودش را به موسیقی یواش می‌داد. بعد که بساط چای بعد از شام بود و نوبت عمو خسنگ و عمو احمد می‌شد که نمایش اجرا کنند. عمو خسنگ با شانه و کاغذ آهنگ غم‌انگیز می‌زد. بعد با یک صدای جدی می‌گفت:‌ «گل‌های بادمجان». بعد عمو احمد یک معلق می‌زد. لحن اجرا، «گل‌های رنگارنگ» هایده بود منتها این دوتا تمام مدت چرت و پرت می‌گفتند. بعد یک سری نمایش اجرا می‌شد. بعد عمه سوسن یک چادر سر می‌کرد و می‌رقصید و می‌خواند که زن‌حاجی‌ام و زن‌حاجی‌ام. به من نگید زن‌حاجی‌ام. بعد توی هر دور رقص خبر می‌دادند بهش که حاجی تصادف کرده و داره می‌میره و چادر عمه سوسن هی شل‌تر می‌شد تا آخرش که حاجی می‌مرد و چادر را می‌انداخت و می‌رقصید. 
بعد همه غش خنده بودند. 
بعد عمو احمد پاهاشو صد و هشتاد درجه وا می‌کرد، بعد روی سرش وایمیستاد. بعد همه دست می‌زدیم. بعد همه‌ی بابا مامانا سرخوش و مست بودند. عمو خسنگ یک چیزهایی می‌گفت که من خیلی خوب نمی‌فهمیدم یعنی چی. بعد همه ریسه می‌رفتند. من هم الکی می‌خندیدم. الان فکر می‌کنم صد در صد جک‌های سکسیستی بوده. چون یک جایی مامانم یا بابام می‌گفت حسسسسین. بچه‌ این‌جا نشسته. بعد بزرگ‌تر که شدیم فرهود تمبک می‌زد، گلریز می‌رقصید. گلریز خیلی قشنگ قر می‌ریخت. بعد فرهود تند و یواش می‌زد و گلریز تند و یواش می‌رقصید. بعد حمید ادای میمون درمی‌آورد و همه ریسه می‌رفتیم. بعد همه دست می‌زدند. عمو سعید گلریز رو ماچ می‌کرد. دوباره چراغ‌ها خاموش می‌شد و رقص. یک‌بار یادمه که ساعت سه شب بود که داشتیم می‌رفتیم خانه. من به نیوشا گفتم وای نیوشا من تا حالا ساعت سه‌ی شب رو ندیده بودم. چون ما باید زود می‌خوابیدیم. بعد نیوشا گفت یعنی چی ندیدی؟ گفتم سه ظهر را دیده بودم اما سه شب را نه. لنا خواب بود. بعد نیوشا گفت که وقتی دوست‌های نگارسارا می‌آیند، آن‌ها همیشه ساعت سه شب را می‌بینند و برایش تازگی نداشت. من همان‌جا تصمیم گرفتم ساعت سه‌ی شب برایم تازگی نداشته باشد. بعد عمه سوسن رد شد گفت وای وای لاله نیوشا شما هنوز بیدارین؟ ما بیدار بودیم. 
فرداش به لنا گفتم که من ساعت سه شب را دیدم که شب بود و هوا تاریک بود و ظهر نبود. کلی کف کرد. 
خیلی خوش می‌گذشت. سال‌ها بعد از مهاجرت خاله‌فریده‌اینا یک بار رفتیم خانه‌ی یوسف‌آباد. خانه را می‌خواستند بکوبند. هنوز هم انگار دور دکور چوبی سالن همه‌مان قطاری می‌رقصیدیم...



۱۱ نظر:

ناشناس گفت...

ﻻﻟﻪ ﭼﻂﻮﺭﻱ ﻣﻴﺘﻮﻧﻲ اﻭﻥ ﺧﺎﻃﺮاﺕ ﻋﺎﻟﻲ ﺭا ﺗﻮ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﻫﻀﻢ ﻛﻨﻲ اﺷﻚ ﻣﻦ ﺁﺧﺮﺵ ﺩﺭاﻭﻣﺪ ﻛﺎﺵ ﻣﻴﺸﺪ ﻫﻤﻪ اﻳﻦ اﺩﻣﻬﺎ ﺭﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺟﻤﻊ ﻛﺮﺩ و ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺳﺎﺧﺖ

نون.الف گفت...

آفرین :)

لیلی گفت...

چقدر بچگی ها خوب بود... من توی یوسف آباد بزرگ شدم. کلی خاطره دارم از اونجا.

Mim گفت...

چه دقیق و لطیف... :)

ناشناس گفت...

hahaha albate ke hameye character haye in postet ro mishnasam! Niousha hanooz ham gaz migire va khale Farideh hamchenan ghaza hash khoshmazast! Ahmad agha ham hanooz yoga mire o kale mo'alagh mizane!

emza,
roommate e Niousha khanoom

P.S. alan Niousha dare poetet ro mikhoone o delesh ghili vili mire o mikhande!

Unknown گفت...

Laleh jaanam,

merci o sadhezaarbaar merci ke man ro bordee be un doraan...

Unknown گفت...

Laleh jaanam,

merci o sadhezaarbaar merci ke man ro bordee be un doraan...

ناشناس گفت...

Laleh jaanam,

merci, merci va dobaare merci ke man ro bordee be doraan e "gozashte"....

Lena گفت...

لالا یبار هم من بعد از مهمونی موندم و شب که همه رفتن، با گروهان خونه رو مرتب کردیم و ظرفها رو شستیم، خیلی کیف داشت احساس میکردم منم دیگه بزرگ شدم
عالی بود

ناشناس گفت...

You may like this:

ایران سال ۳۸ به روایت عکاس اتریشی

http://tarikhirani.ir/fa/news/3/bodyView/4554
http://tarikhirani.ir/fa/news/3/bodyView/4561

Mehdi گفت...

چه روزای قبلی آدما زود می گذرن، اون وقتا کی فکرش رو می کرد اصن؟