۲۷ اسفند ۱۳۹۱



Boring love story
هم‌خانه‌م مدت مدیدی با یکی از دوست‌های دوست‌دختر سابقش آمد و شد داشت. آمد و شدی که با هم قهوه بخورند و حرف بزنند و در اتاق باز باشد. خیلی دوست و خیلی معمولی و این‌ها. یک‌بار با هم حرف زده بودیم و من گفته بودم که چرا نمی‌تلاشی که از این عزبی دربیایی مارا راحت کنی؟ گفته بود که چون دوستِ دوست‌دختر سابقش است، خط قرمز است و فلان و بیسار. دختره هم قشنگ خوشش می‌آمد از این. وگرنه مرض داشت هر آخر هفته خوشگل می‌کرد می‌آمد خانه‌ی ما؟
یک شب شنبه‌ای دختر آمد این‌جا. بعد معمولن عصری می‌آید و دو ساعتی هست و می‌رود. بعد شد هشت، نه، ده. نرفت. من با چند تا از دوست‌هام قرار داشتم. رفتم بیرون. شب برگشتم خانه ساعت مثلن دو، سه بود. دیدم صدای تیزِ ریز ریز خندیدنش می‌آید. نیشم تا بناگوش باز شد که دختره مانده. با خودم فکر کردم هاها! من یک ماچ‌شناس قهارم.
صبحش نیلز گفت که من هر چه دیشب دیدم، ندیدم و پنیک گرفته بود و دو ساعت  آمد نشست توی اتاق من که من بهش بگویم همه‌چیز درست می‌شود و من هم مثل یک هم‌خانه‌ی خوب گفتم که همه‌چیز درست می‌شود. چون دختره بهش گفته بود که من رابطه نمی‌خواهم و فلان و بیسار. من هم گفتم اگر از من می‌پرسی سر جات وایسا و جا نزن. این خیلی هم دلش رابطه می‌خواهد. بهش هم گفتم یک ماه دیگر می‌خندی به این‌که امروز انقدر دلهره داشتی که درست می‌شود یا نه.
الان چهار هفته گذشته و من یک‌کمی ترجیح می‌دهم ماچ‌شناس نباشم. توی چهار هفته‌ی گذشته دختره خانه‌ی ما زندگی می‌کند رسمن. اصلن نمی رود خانه‌ی خودشان. یعنی صبح‌ها می‌رود سر کار و شب‌ها می‌آید خانه‌ی ما. هر روز. هر فیوسکینگ روز.
سه تا اشکال دارد این قضیه. دختره خیلی با صدای تیزی می‌خندد. یک‌طوری که واقعن موهای تن آدم سیخ می‌شود. بعد یک‌ریز می‌خندد. انگار که اتاق نیلز سیرک باشد.
دوم این که حمام کردنش مثل ماها نیست و چهل و پنج دقیقه طول می‌کشد. علاوه بر این یک‌بار در شامپوی تازه‌م را باز کردم که خودم هنوز به کله‌م نزده بودم و دیدم یک موی دراز بلوند لای در شامپوست. یک چنین جنایتی. من خیلی رابطه‌ی بدی با موهای دیگران که از سرشان جدا شده، دارم. لای در شامپوی خودم؟ بحران!
و سوم این‌که  عطرش خیلی قوی و شیرین و بدبو است. خیلی بدبو. یعنی من تا حالا عطری به این سنگینی و بدبویی بو نکردم.
جز این‌ها برای هم‌خانه‌م واقعن خوشحالم ولی مایلم شاهد خوشحالیش نباشم.
طفلکی خیلی تنها بود همیشه. منتها الان دیگر مطلقن تنها نیست. دیروز هم وقت صبحانه داشت برایم تعریف می‌کرد که به مامان و باباش گفته که دوست‌دختر پیدا کرده. هنوز یک ماه نشده بدو بدو! عین دختر دم‌بخت‌های توی سریال ایرانی می‌ماند از این نظر که به یکی نگاه می‌کنند و قضیه تمام است. خیلی جِت‌فَنگ.
بعد یک نگرانی دیگر من این است که این‌ها اصلن بیرون نمی‌روند. یعنی تنها بیرونی که می‌روند، خرید مایحتاج زندگانی‌ست. بعد بدو بدو می‌آیند خانه. نه سینمایی، نه قدم زدنی، نه کافه‌ای، رستورانی، باری، هیچی.
یعنی انگار از تنهایی و عزبی چهل مرحله پریدند جلو و وارد زندگی زناشویی شدند. تمام مدت تلویزیون و تلویزیون و غذا پختن و لابد عشق‌ورزی. اما از خانه بیرون رفتن اصلن توی سیستمشان تعریف نشده.
چطوری بعضی آدم‌ها فقط دوست دارند خانه بمانند؟

۳ نظر:

ناشناس گفت...

برای اين‌که دخترک رابطه نمی‌خواهد. احتمالاً وسط رابطه‌ی ديگری‌ست با يکی که احتمالاً برای مدتی، شايد نامعلوم، در شهر ديگری زنده‌گی می‌کند. هم‌خانه‌ات را نجات بده!

navid گفت...

تقصیر خودته که به نیلز جونت پیشنهاد دادی با یارو دوست شه، طبق تجربه من به غیر از فحش دادن به خودت هیچ کاره دیگه نمیتونی بکنی !!

navid گفت...

تقصیر خودته که به نیلز جونت پیشنهاد دادی با یارو دوست شه، طبق تجربه من به غیر از فحش دادن به خودت هیچ کاره دیگه نمیتونی بکنی !!