۹ اردیبهشت ۱۳۹۰


Temporary madness
چشمم را از درد دستم باز کردم. اتاقم پر از کارتون بود. پر از چمدان‌هایی که شکل آدمی بود که داشت با دهان باز غذا می‌جوید و حالت را به‌هم می‌زد. پر از کفش‌هام بود که پرت کرده بودم یک گوشه‌ای که بعدن یک خاکی بریزم سرشان. یک‌هو گریه‌م گرفت. فکر جمع کردن همه خرده‌ریزهایی که مانده بود و یک ساعت وقتی که داشتم تا قلی بیاید، ترساندم. نشستم توی تختم شروع کردم گریه کردن. اصلن دست خودم نبود. شب، کار بودم. نا هم همین‌طور. آمده بود خانه‌ی من خوابیده بود که صبحش به من کمک کند. بیدار شد یک نگاهی به من کرد گفت گریه می‌کنی؟ خسته‌ای؟ شروع کردم هق‌هق کردن عین بچه‌های کوچولو که اوهوم. خسته‌م. خیلی خسته‌م. اوهو اوهو. خیلی دستم درد می‌کند. اوهو اوهو. هورمون‌هام هم بی‌تقصیر نبودند البته. دیشبش توی کار دستم را به‌طرز عمیقی با یک گیلاس شراب که شکسته بود بریده بودم و دستم ورم کرده بود و نمی‌توانستم تکانش بدهم و لعنتی دست راستم است. بعد هم واقعن خسته بودم اما از شدت پنیک آن همه کار نمی‌توانستم بخوابم.
نا هی می‌گفت بابا تو چطوری موفق شدی توی یک سال این همه وسیله داشته باشی؟ من به چهار تا کارتنی که از ایکیا خریده بودم به نیت این‌که دوتاش پر می‌شود و چهار تاش پر شده بود و باز کارتن کم آورده بودم، نگاه می‌کردم و هیچ جوابی نداشتم. کمدم انقدر کوچک بود توی خانه‌ی قبلی که موقع اسباب‌کشی کلی لباس کشف کردم که بیچاره‌ها را اصلن نمی‌پوشم چون نمی‌دیدمشان. بعد هم نشستم توی تختم یک کمی گریه کردم.
بعد طبق معمول نا یک چیز خیلی خنده‌داری گفت که حالم بهتر شد. گفت وقتی دیدمت داری گریه می‌کنی یک لحظه به خودم گفتم خودتو بزن به خواب. خودتو بزن به خواب. هنوز خیلی خسته‌ای. بعدن بیدار شو. مردم از خنده از دستش. او هم دیشب کار بود. بچه خسته و کوفته آمده بود به من کمک کند. پاشدم رفتم قهوه و صبحانه خریدم چون هیچ‌گونه چیزی که بشود خورد نداشتم. یک لیوان بزرگ قهوه را که خوردم دیدم اصلن چشمم باز نمی‌شود کماکان. اما تیک‌تاک. تیک‌تاک. کلید خانه‌م را باید ساعت ده صبح تحویل می‌دادم.
سرتان را درد نیاورم. قلی آمد که یک "فا وِ" معمولی دارد. نصف وسایلم و من و خودش آن تو جا شدیم و یک تاکسی هیولا هم گرفتیم و نا و بقیه وسایل با آن آمدند. خانه‌ی جدیدم لب یک اتوبانی‌ست. سرتان را نخورم که چه‌جایی مجبور شده بودیم پارک کنیم و چه‌طوری همه‌چیز را کشیدیم و غیره. بعد هم هم‌خانه‌ی جدید ولو بود جلوی رویال‌ودینگ. ما هم رفتیم کمی آن‌جا ولو شدیم. قهوه‌ی دوم هم به من هیچ کمکی نکرد. اتاقم را هم سایز زدیم. دیدم کمدی که می‌خواستم بخرم جا نمی‌شود و این یعنی از اول باید راه بیفتم توی ایکیا یک کمد دیگر پیدا کنم. خوب شد نخریده بودم.
از امروز زندگی موقتی شروع می‌شود. دو هفته خانه‌ی نا می‌مانم. بعد باید بروم خانه‌ی خودم. باید تمام وسایلم را پیچ کنم. بچینم. از توی چمدانی که آورم برای این دوهفته یک چیزهای بیخودی درمی‌آید که خدا می‌داند چرا با خودم آوردم. مطمئنم توی روزهای آینده چیزهایی که یادم رفته بیاورم خودشان را نشان می‌دهند.
فکر کنم برای دو هفته یک استندبای موقتی دارم. نمی‌دانم چرا آرام نیستم. شاید بی‌خانه‌گی برای دو هفته‌ست. شاید هورمون است. شاید دلم خانواده‌م را می‌خواهد. شاید هنوز سه ماه صبر کردن برای خانه رفتن زیاد است. شاید برای این بود که سال بابابزرگم نزدیک است. دلم گرفت که یک سال است از دنیا رفته. چه‌می‌دانم. لوسم شاید اصلن. خلاصه که روز سختی بود. الان بهتر است. قلی دارد آشپزی می‌کند. من چرت و پرت می‌نویسم. نا رفته سر کار. همه‌چیز ظاهرن آرام است.
شراب شیراز داشتم از قدیم یک دانه. آوردم این‌جا. باز کردیم با قلی. شراب می‌رود توی سلول‌های من. نگرانی‌ها می‌روند یک جای دوری...

۵ اردیبهشت ۱۳۹۰


بیته‌شُون
اینجانب جناب ما که سابقن طراح گرافیک بوده و از آن راه نان می‌خوردیم، اخیرن با پیراهنی سفید و دامنی سیاه توی یک عدد رستوران شیکان پیکان پشت بار هستیم و نوشیدنی درست می‌کنیم و سرو می‌کنیم و البته غذا.
این کاری‌ست که از ده روز پیش شروع کردم. اولش خیلی فکر می‌کردم که وای وای وای. چطوری می‌خواهم این کار را بکنم. همین‌طور که می‌گذرد بیشتر دارد بهم خوش می‌گذرد. جالب‌ترین بخشش این است که حقوق یک هفته‌م از حقوق ماهیانه‌م وقتی به عنوان گرافیست یک مجله کار می‌کردم بهتر است. هفته‌ای که سه روزش را فقط کار می‌کنم.
از آن بهتر بخش تفریحاتی‌ش است. یک شغل غیر جدی‌ست. کلن این‌طوری‌ست که گپ می‌زنی، نوشیدنی درست می‌کنی، می‌دهی دست مردم، لبخند می‌زنی، استرسی که برای کار داری قابل مقایسه نیست با استرسی که داری وقتی کار را می‌دهی ده‌هزارتا چاپ بزنند. طبعن رستوران که شنبه‌شب‌ها شلوغ است، حالت دگرگون بهم دست می‌دهد. عین قرقی می‌دوم. غذا می‌برم. حساب می‌کنم. لیوان جمع می‌کنم. رومیزی عوض می‌کنم. پاهایم را حس نمی‌کنم اما زنده می‌مانم.
روز معمولی غیر شلوغ که باشد باید بروم سر میز. شمع روشن کنم (با فندک و فقط با فندک. چرا که یک بار یک عدد همکار ما شمع یک میزی را با کبریت روشن کرده بود و خانمی که مهمان بود به خاطر این اهانت غذا نخورده بود)، سفارش می‌گیرم. سفارش را می‌دهم آشپزخانه، غذا را می‌برم. نوشیدنی‌ها را درست می‌کنم دو کلام راجع به هوا و زمین و زمان با مهمان‌ها حرف می‌زنم، شوخی می‌کنیم، گاهی از من می‌پرسند چه‌کاره‌ام. من هم یک جوابی سرهم می‌کنم می‌دهم و بعد هم یک انعام تخیلی به من می‌دهند و می‌روند.
یک حقوق ساعتی دارم و یک بخش دیگر حقوقم که همیشه با غافلگیری همراه است، انعام است. هیچ‌وقت نمی‌دانی چقدر می‌گیری. شاید من چون تازه‌کارم برایم همیشه غافلگیری دارد. یک روز مثلن صد و بست یورو ممکن است بگیری یک روز چهل یورو. بامزه‌ست.
طبعن آرامش روان پیدا کردم از لحاظ مالی بعد از یک‌سال که این‌جا هستم. کارهایی که قبلن می‌کردم خیلی هر از گاهی بود. یک موقعی کار بود یک موقعی نبود. هیچ‌وقت نمی‌توانستم روی درآمدم حساب کنم. الان می‌توانم. شف خیلی خوبی دارم که خیلی مواظبمان است.
بعد هم کلن رستوران سوژه‌ی خنده‌ست دیگر. انقدر آدم‌های غریبی می‌آیند که روزت را می‌سازند. اعتماد به‌نفس آلمانی‌م روز به روز بیشتر می‌شود. کاملن روز‌به‌روز. این بخشش خیلی خوب است. کلی هم نوشیدنی درست کردن یاد گرفتم که برای رزومه‌م خوب است به عنوان گرافیست.
اولین میزی که رفتم سفارش بگیرم. به طرف گفتم سفارش می‌دهی یا چی؟ (با ضمیر "تو" با طرف حرف زدم. خیلی شیک) نه غذاهای توی آشپزخانه‌مان را بلد بودم. نه بلد بودم حساب کنم، نه هیچ چیز دیگری. با پرروگری تمام. بعد چشم‌هاش که گرد شد و دو سه تا میز که رفتم، آدم نرمال‌تری شدم.
اولین روز کارم روز تولدم بود. آخر شب که شف فهمید که تولدم است چون شصتاد نفر از دوست‌هام آمدند رستوران که من را ببرند بیرون، به افتخارم زکت باز کرد و خواننده را آورد روی میز من و دوستانم و خواننده را مجبور کرد که به هشتاد زبان برایم تولد تولد بخواند. من هم تا مغز و ملاجم قرمز شدم و زودتر از موقعی که کارم تمام می‌شد مرخصم کرد که تولد خوبی داشته باشم. لااقل آخرِ تولد خوبی. بعد هم رفتیم یک باری نشستیم و برای خودمان شادمانی کردیم و رقصیدیم و هی به من گفتند این پیراهن جدی را دربیار چرا که زیرش یک تاپ تنم بود و پیراهنم خیلی یقه داشت و دکمه داشت و امام جدی بودن بود. کیک هم فوت نکردم. خیلی تولد متفاوتی بود.
کلن؟ کلن حال خوبی دارم. خسته هستم اما خوشحالم.

۲۵ فروردین ۱۳۹۰


شما چرا با این حالتون؟
هوا دو هفته‌ای بود که خیلی خوب بود. از آخرین اعلام وضعیت هواشناسی من سی درجه گرم‌تر بود. یعنی هست اما الان سه روز است که باران می‌بارد. همین من چهار روز قبل رفتم و به مغازه‌ای وارد شدم و یک ژاکت بهاری خریدم به افتخار هوای خوب که با آن کت و کلاهم که خر تب می‌کند سگ سینه‌پهلو بیرون نروم.
با سماجت خاصی می‌دیدم که نوشته باران می‌بارد اما همین ژاکت زپرتی را تنم می‌کردم که بابا جان بهاره دیگه. چیه؟ یه بارون نمه‌ای می‌زنه. زیرش هم آستین کوتاه تن می‌کردم و هی همه‌جا با یک لا تی‌شرت پِرپِری می‌رفتم.
طبعن سرما خوردم. دیشب موقع خواب دیدم که گلو جانم تبدیل به یک جهنم غم‌انگیز دردناک شده و بنابراین امروز صبح بالاخره تن دادم و کت و کلاه مفصلی تن کردم اما در لحظه‌ی آخر حاضر شدن به ناگه چشمم به یک آل‌استاری افتاد توی کمدم، گفتم ئه ئه ئه چرا این را نپوشم؟ پوشیدم. گه خوردم پوشیدم. دو دقیقه که توی خیابان راه رفتم پای چپم در استخر بزرگسالان شنا می‌کرد و پای راستم در استخر بچه‌ها.
آسمان خائن کثیفی‌ست. بلی.
حالا هم که این‌جا نشستم، صدا ندارم. گلودرد دارم. بدن‌درد دارم. عطسه می‌زنم. سرفه می‌کنم. ضعف دارم و خیلی عالی. اصن یه وضی.
پس‌فردا هم تولدم است و یک‌دهه می‌شود که آدم قانونی‌ای بودم و الان که فکر می‌کنم انگار پریروز تولد هیژده‌سالگی‌م بود و از شوق داشتم پرپر می‌شدم که آدم قانونی‌ای شدم.
و در انتها از آن‌جایی که در فاز الهی دور خودم بگردم چقدر گناه دارم و چقد زحمتکشم، باید اعلام کنم که باید دوازده ساعت روز تولدم را کار کنم. هیچ خبری از شادبازی، کیک بی‌بی، بیا شمعا رو فوت کن تا صدسال زنده‌باشی نیست.
فرداش هم باید دوازده ساعت کار کنم. ولی ته دلم فکر می‌کنم باید هم این‌طور باشد. یک نگاهی به دخل و خرج سال گذشته‌ام هم کافی‌ست که دلم بخواهد هر روز کار کنم.
مواد لازم: پیرهن یقه‌دار سفید، دامن سیاه.
پ.ن
خیلی فکر کردم که این را ننویسم. حالا یکی یک فکری کرده و خب شاید هم حق داشته با شواهدی که می‌بیند یک قضاوتی بکند اما دلم خواست بنویسم که عزیز جان من اعلام مالکیت آن وسیله‌ی زینتی را می‌کنم از پارسال تا به حال! بخدا! اشیا از آن‌چه در عکس‌ها می‌بینید مالِ من‌تر هستند. ما از اوناش نیستیم.

۱۶ فروردین ۱۳۹۰


بهار و گل طرب‌انگیز شد و توبه‌شکن/به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن
یک. حال ریگیلی بیگیلی‌ای بهم مستولی شده. یک سری کار داشتم که انقدر برای دانه‌دانه‌شان استرس داشتم که نمی‌دانستم چه خاکی به سرم بریزم. سه هفته، سه هفته چیه؟ سه ماه است دارم مدارکم را جمع می‌کنم برای ویزام. ویزای سالیانه که می‌خواهی به عنوان دانشجو بگیری این‌جا، عرض کردم قبلن خدمتتان، فاجعه است. عذاب همیشه در مراجعه است.
باید از بانک، بیمه، دانشگاه، خانه، صاحبخانه، این‌ور آن‌ور و هر اره اوره (دیکته؟) شمسی کوره‌ای که در سال قبل باهاشان سر و کار داشتی یا حتی نداشتی، یک چیزی بگیری ببری نشانشان بدهی که در سال گذشته خوب دختری بودی. درس‌هایت را پاس کردی، آلمانی‌ت خوب است، پول داری، نه تنها الان پول داری بلکه در یک سال گذشته هم پول داشتی و یک سال آینده هم پول خواهی داشت. بیمه داری، اگر بترکی روی دستشان نمی‌مانی، بعد از همه‌ی این مدارک باید کپی هم بگیری. برای این‌که عمق فاجعه را دریابید، یک کارت کپی گرفتم از دانشگاه به مبلغ سه ممیز هشتاد یورو و تعداد پنجاه صفحه می‌توانستم با کارتم کپی کنم. پنجاه صفحه تمام شد. یعنی بنده پنجاه صفحه مدرک دادم بهشان. آخر هم که توی مگیسترات بودم دیدم یکی از مدارکم را کپی نکردم. خانم مگیسترات دید که موهایم وز شده، گفت برات کپی می‌کنم. بعد هم از مگیسترات که آمدم بیرون بهم تلفن زد که من یادم هست که اسکنش کردم اما یادم رفت پرینتش کنم، لطفن برایم ایمیلش کن! این‌جور.
دو. خبر مهم‌تر این‌که خانه پیدا کردم. این بهترین اتفاق امسال بود. یک اتاق فسقلی توی یک خانه‌ی خوشگل با آشپزخانه‌ی زیبا و اتاق نشیمن پرنور. دم شُن‌برون است. خیلی هم هیجانی. دو تا هم‌خانه هم دارم. از خانه‌ی فعلی‌م نه تنها خوشگل‌تر است و در محله‌ی بهتری‌ست بلکه ارزان‌تر هم هست. از پنجره‌مان می‌شود جنگل‌های دور و برش را تماشا کرد. همه‌چیز خانه خیلی خوشگل و دختری و تمیز و نو و بلا است. انقدر خانه‌های مزخرف دیده بودم در دو ماه گذشته که اصلن وقتی وارد خانه شدم، باورم نمی‌شد. کاملن رفته بودم که یک خانه‌ی مزخرف دیگر ببینم و بیایم بیرون اما خیلی خوب بود. خوشبختانه آن‌ها هم از من خوششان آمد. بیرون که آمدم تکست زدند که ما دوست داریم تو بیایی این‌جا. این‌طوری بود که بالاخره از خوابگاه نجات پیدا کردم.
فقط این وسط پانزده روز خانه ندارم. نا گفت می‌توانم باهاش زندگی کنم این دو هفته را. گاهی فکر می‌کنم چه خاکی باید به سرم می‌ریختم اگر نبود؟ نه خب واقعن چه خاکی را برای این مسئله مناسب می‌بینید؟ من هیچ خاکی سراغ ندارم.
سه. دو هفته دیگر ویزایم را می‌گیرم. تولدم هم همان موقع‌هاست. اسباب‌کشی هم باید بکنم. تقریبن دو بار. نصف وسایلم را می‌توانم آخر ماه ببرم خانه‌ی جدیدم اما بقیه را باید ببرم خانه‌ی نا، بعد باز دوباره ببرم خانه‌ی خودم.
شما چه خبر از حال ما مستضعفین بی‌ماشین دارید؟ فکر اسباب‌کشی یک کمی پنیک‌ناک است اما فکر نمی‌کنم بمیرم. جای سختش بیشتر پیدا کردن خانه بود.
چهار. شب‌ها خوابم نمی‌بُرد. می‌رفتم با تمام آدم‌هایی که قرار بود فردا ببینم و مدارکم را ازشان بگیرم و کامل کنم حرف می‌زدم. توی خیالاتم همیشه مشکلات غیرمنتظره‌ای پیش می‌آمد. همه‌چیز بیخودی پیچیده می‌شد. نگاه می‌کردم می‌دیدم سه صبح است و من دارم با دومینیک که مسئول کارهای من توی شعبه‌ی بانک فلان است بحث می‌کنم توی سرم.
یک بخش بزرگی از استرس‌های من، این‌جا، کارهای اداری‌ست. بدی‌ش این است که نمی‌توانم حدس بزنم چی می‌شود. چون همیشه یک اتفاق تازه‌ای برایت می‌افتد که نمی‌دانی برایش باید چه‌کار کنی؟ سیستم هم واقعن سیستم خوبی‌ست. یعنی این‌طوری نیست که خیلی مراحل پیچیده و غریبی داشته باشد. نه. فقط موضوع این است که هر نوع چیزی که هست، تو مراحلش را نمی‌دانی. جایش را نمی‌دانی. مدارک لازم برای این‌که آن کار را برایت انجام بدهند، را هم نمی‌دانی یا نداری یا باید بروی جای دیگری تهیه کنی. تمام این‌ها انرژی فوق‌العاده‌ای می‌برد. تازه من آدم‌هایی دور و برم دارم که اغلب قبل از من این‌کار را کرده‌اند. ولی خب همیشه یک چیز تازه‌ای پیش می‌آید دیگر.
پنج. گذشته از تمام این‌ها خسته‌ام. حتی گرسنه‌ام. روزهاست که غذای غیر حاضری نخوردم. همیشه عجله داشتم که از جایی بدوم بروم جای دیگری. چیزهای خوب هم هست. مثلن این‌جا بهار شده. از یک روزی به بعد انگار دکمه‌ی بهار را فشار دادند. همه‌جا گل داد و سبز شد. بلبل و پرنده و جک‌و‌جانورها انقدر آواز می‌خوانند که انگار وسط یک داستان والت‌دیسنی هستی. هوا معرکه است. مردم خوشگل شدند انگار. آفتاب عالمتاب می‌تابد. گاهی این احساس غلط را متبادر می‌کند که عشق همیشه در مراجعه است.
از قبل‌ترش اگر بخواهم بگویم باید بگویم که می‌فرماد: ذهن شاگرد خنگ فاجعه است. خنگ شاگرد همیشه در مراجعه است. عشق همیشه در مراجعه است. عشق اول فقط یه خاطره است.
(نامجو خان فک نکن ازت کوت می‌کنم باهات خوبم. خیلی آلبوم آخرت مزخرف بود. فقط با جبر این‌که کارهای قبلی‌ت را دوست داشتم و می‌خواستم بدانم تا آخرش کاری می‌کنی یا نه یک بار تا آخر همه را گوش کردم. راحت بهت بگم: خیلی بد بود.)
شش. دنزی یک نامه فرستاد برایم. محشر بود. برداشته بود نامه‌هایی که سر کلاس برای هم می‌نوشتیم را گذاشته بود لای یک کارت پستال که تویش با آن دست‌خط خوشگلش چیز میز نوشته بود. جدا از این‌که نامه‌هه از ایران بود و خوشگل بود و تپل بود و شادمانی‌آور، نامه‌هایی که برای هم سر کلاس می‌نوشتیم شاهکاری‌ست برای عیان ساختن ریشه‌های سانتی‌مانتالیسم حاد نگارنده. بعضی‌هاش را که می‌خواندم احساس می‌کردم تا گوشم داغ می‌شود انقدر که رمانتیک بودم/ هستم؟ . مثل عکس‌های سن بلوغ می‌ماند نامه‌هاش. در عین حال به قول خود تیمزی یک حس تلخ و شیرینی به آدم می‌دهد. توی یکی‌ش هم براش نوشتم که نوارش (کاست منظورم بوده طبعن) را نمی‌آورم مدرسه چون می‌ترسم مچمان را بگیرند. به خواهرم می‌گویم یک روز از دانشگاه (بعد این‌جاش جلوش نوشتم ما باحالیم! هی هی! چون خواهرم بزرگ بوده و دانشگاه می‌رفته) بیاید دنبالم در مدرسه و نوار دنیا را بیاورد! دنیا هم هی نوشته که بیار بیار. می‌خام آخر هفته نمی‌دانم چی چی ضبط کنم. خیلی شاد.
هفت. نا که از ایران آمد خیلی خوب بود. هزاران میلیون کادو گرفتم. خیلی کیف داد. کاش هر هفته نا از ایران بیاید. هی دست می‌کرد تو چمدانش می‌گفت اه! اینم برای توئه. آها! اینم برای توئه. اونم برای توئه. روم سیاه. خیلی خوش گذشت.
هشت. تا قبل از تابستان تقریبن غیرممکن به‌نظر می‌رسد که بتوانم بروم تهران. خیلی کار دارم. خیلی. خیلی. خیلی. خیلی.
پ.ن
تیترم از خودم.

۱۴ فروردین ۱۳۹۰


یاد اموات
همین‌جوری اصلن داشتم به‌طورکل دنبال چیز دیگری می گشتم. یک‌هو نمی‌دانم چه کردم که به جاش خوردم به "بهار دلنشین" آقای "بنان" خان. بسیار احساساتی شدم. اشکم هم درآمد. این لینک ویدئویی‌ست که منجر به این پست شد. گمانم صفحه‌ای چیزی بوده. آخرش یک سری آهنگ‌های خالی هم هست که طبعن همه را می‌شناسم اما اسم هیچ‌کدام را بلد نیستم. دلم برای عمو خُسِنگم (حسین طبعن) تنگ شد. همیشه شعرهای این مدلی برایم می‌خواند بچه که بودم. برایم تعریف کرده بود که من دست‌هام را می‌گذاشتم روی دهنش، بهش می‌گفتم عمو خسنگ نخون. خیلی غم‌انگیز می‌خونی. غم‌انگیز آخه؟ خودش می‌گفت که من می‌گفتم غم‌انگیز. پای خودش.
زنگ زدم به عمه سوسن. هی می‌خواستم زر زر نکنم ولی کردم. گفت منم عید همه‌ش یادش بودم. یک‌ذره برایم تعریف کرد از حاملگی‌ش. تعریف کرد از موقعی که حامله بوده توی آبادان. که عمو خسنگ مدرسه درس می‌داده. چیزهای خوب تعریف کرد. خوب بود. من رفتم تا خانه‌ی نارمکشان. یاد عمو خسنگ که لیمو می‌چکاند توی چایی. بعد یاد بابابزرگ‌هام آمد. هنوز هم بابای مامانم را باور ندارم. بس که تا فوت کرد از ایران آمدم بیرون. جای خالی‌ش را ندیدم اصلن. یاد خاله‌جان و عمه جان بابام آمد. یاد عمو ایرج آمد. یاد بابای امید آمد...
دلم می‌خواست می‌رفتم بهشت زهرا.
الان که می‌نویسم سبک‌ترم اما.
یک چیزهایی هست که توی ایران که هستی اصلن نمی‌فهمی که انجامشان می‌دهی، یکی‌ش سر خاک عزیزها رفتن است. من چه می‌دانستم دوست دارم یک وقتی سر خاک عزیزهام بروم. بعد یک آهنگی آدم را می‌برد سر خاک همه‌شان.
روحشان شاد. 
کاشکی روح وجود داشت.