۲۷ شهریور ۱۳۸۹

 از صفر
ماه‌های اول توی فرانسه خیلی سخت‌م بود قبول کنم که به زبانی که دارم باهاش زندگی می‌کنم آن‌قدر مسلط نیستم که به فارسی، زبان همیشه برای‌ام نقطه‌ی قوت‌ام بوده، از سطوح پایین‌اش که به‌م می‌گفته‌اند زبان‌باز تا سطوح بالای‌اش که بلد بوده‌ام مقاله‌ام را، ورای این‌که واقعن چقدر می‌دانم، طوری بنویسم که قابل تحسین باشد. اما توی فرانسه همه‌ی این‌ها را از دست دادم. بعدتر توی آلمان و ایتالیا یاد گرفته بودم ضعف‌ام را بپذیرم، یاد گرفته‌ بودم وسط بحث شیفت کنم روی انگلیسی و خجالت نکشم از این‌که بلد نیستم مثل یک آدم هم سن و سال خودم حرف بزنم. اما این به این معنی نیست که با پذیرش‌اش زندگی آسان‌تر می‌‌شود، فقط به سختی عادت می‌کنی و دیگر به خاطر ناتوانی‌ات نمی‌زنی زیر گریه.
اما مشکل‌‌ترین جای دوباره از صفر شروع کردن توی فضای اجتماعی بود. فاجعه وقتی است که می‌بینی همه‌ی سرمایه‌ی اجتماعی‌ات را از دست داده‌ای. آدم‌های‌ام را، که ذره ذره از شانزده سالگی جمع‌شان کرده بودم. جدای خانواده‌ام، تعداد دوستان نزدیک من توی ایران به ده تا هم نمی‌رسد یعنی آدم‌هایی که وقتی بخواهم معرفی‌شان کنم بگویم دوست. اما خودم می‌دانم هر کدام‌شان چه سرمایه‌ای هستند. این‌جا که آمدم آن‌ها را از دست دادم.
این بخشی از نوشته‌ی سارای کتاب‌هاست که خودتان یا خواندید یا بروید بخوانید. داستان همان داستان است.
پ.ن
من قول می‌دهم در آینده‌ی نامعلومی چیزهای شادمانی‌برانگیز بیشتری بنویسم. کلن خواستم یادآوری کنم. شاید نه فقط به شما که به خودم هم.

هیچ نظری موجود نیست: