۲۵ بهمن ۱۳۸۷

این یک ماکت است یا پرتقال آبادیت از درون به بیرون می رود.

جنگل پرتقال یک جای عجیبی است که زمستان آن جا سبز و پرتقالی ست. سرت را بگردانی کوه است، بگردانی بیش تر دریاست. پر است از اکبر جوجه ی شناور در کره ی محلی و کباب ترش. پر است از دویدن و دویدن و دویدن در مه. که گم شوی. که بدوی و هوار بکشی. نه هوار که نه. نعره. همان مایه های شیخ نعره همی کشید... مریدان نعره ها همی کشیدند و پرتقال خونی همی خوردند. اصلن میوه ی دزدی نوش جان و گوارای وجود میوه دزد ماهر...

زندگی همان راه رفتن روی پرتقال های گندیده ی از شاخه جدا و فرت فشت پلغ فشت فرت پلغشان است.

همان شرب مدام است. همان است که ببینی بیخود نمی گویند رامسر فلان و بیسار است. لابد هست. یک چیزی هست دیگر. نه... واقعن بیخود نمی گویند. رامسر یک خوب نهلتی (لعنتی) است.

همان است که بالاخره به خودت می آیی و می بینی شاید واقعن گفتن ندارد که کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست؟ لابد نیست... چو دانی و پرسی الاغی.

پرتقال آبادی یعنی جز ماشین های شما و ماشین پیرمرد ژیلا به ویلا آور، ماشینی توی شهرک نباشد و نگهبان عین قاتل زنجیره ای ها باشد. مرموز باشد. داد که می زنی مرسی که شیر فلکه اصلی را باز کرده، رویش را برنگرداند، همان طور که دور می شود، دست راستش را ببرد هوا چند بار تکان بدهد، یعنی خواهش. که موسیقی کلاسیک گوش کند و پشت پنجره مچش را بگیری که دارد سوت می زند و یک ساتوری چیزی تیز می کند. به ظاهر در دو سه برخورد مهربان باشد و با خودت هی فکر کنی لابد توی تمام ویلاها سر بریده و سیل خون است. همه را کشته. لابد با پیرمرد ژیلا به ویلا آور دست به یکی ست وگرنه چرا ویلای پیرمرد از تمام ویلاها خوشگل تر و مجلل تر و عمارت تر است؟ لابد خون شتک زده به دیوارها. که هی خش خش بشنوی، سایه ببینی، صدای پا بشنوی. که هی برای همه داستان های ترسناک از سرهایی که بریده بگویی با خنده. که بروی پشت پنجره سنگریزه بزنی به شیشه و قایم شوی با برادرت و به کسی که با چشم های جستجوگر می آید پای پنجره که بفهمد سنگ از کجا بود و هیچ چیز پیدا نکند، بخندی! که دست آخر خودت بترسی، جرات نکنی وقت قدم زدن شبانه تا ته تاریک محوطه بروی که لامصب صدای مار می دهد و قاتل خونی. سلام همه ی دست های خونی دبستان در تمام ردیف توالت های مدرسه ف. سلام مقنعه های خونی. سلام مستر هاید. سلام ترسناک ترین فیلم جهان. سلام تبر. سلام این جور چیزا.

اصلن می دانید، ویلای پوسیده ی پوشیده در خزه آدم را متوهم می کند. ژانر وحشت را برمی انگیزد. گیرم سر و رویش خوب، اما لشکر عنکبوت و هزارپا و مورچه خبر می دهد از سر درون. اصلن وقتی بین سنگ فرش ها، علف ها آن قدر بلند شود که سنگ فرش را نبینی یک ریگی به کفش ماجرا هست. آه ای قورباغه های خشک شده که زیر باران دوباره نرم و تازه می شوید اما مردید. اما بسی مردید و چروکید... (این یک آه بی ربط بود)

این نوشته را یک همبرگر پتویی برایتان می نویسد. همبرگری که همبرگر شده بس که این چند روز اخیر را لای دوتا پتو زیسته است. همبرگری که در پرتقال آباد کشته نشده توسط یک قاتل قد بلند و مرموز. در عسل محله آن قدر دویده که تمام ماهیچه هایش درد می کند. که کفش هایش از فرط گل سنگین شده. شلپ شلپ کرده در تمام آب های جهان. که رفته تمام قلاب فروشی های بازار تنکابن را بو کرده. که تمام سیر ترشی ها را خورده. تمام زیتون پرورده ها را در تمام تشت های بازار خموده ی بعد از ظهر مزه کرده. تمام مرغ دریایی ها را فریز کرده در یک عکس. که قزل آلای گوشت صورتی به قول آقا و نارنجی مایل به سردی از نظر خودش را چشیده و به نظرش هیچ فرقی با قزل معمولی نداشته و یارو اصلن شکر خورده که گفته این ها متفاوتند و با هر پیچی به خودش گفته آه ای تمام پیچ های خوب خوب چالوسانه که یاد آدم می آورید ماشین چرا فرمان دارد توی این روزگار اتوبان مستقیمی.

گاهی آدم به بهانه ی یک تعطیلی وسط هفته باید چند روزی خوش بگذراند وگرنه که می میرد اگر نه هم که همان قاتل خان می کشدش. زندگی این چنین چیز کشنده ای است به ذات. بعله آقا.

۱ نظر:

بهروز گفت...

دختر جان، اینها که تو به تصویر کشیدی تنها یک پرده از عجایبی است که در روستاهای گیلان می توانی ببینی. از حیث خوردنی های هم چیزی نمی گویم دیگر...
همین.