۲ شهریور ۱۳۸۷

من می خواهم از یک آه حرف بزنم. از یک آه ناقابل. که شبیه بازدمی است که زیادی در سینه ت حبس کرده باشی. آهی که رها می شود و در آسمان مه گرفته محو می شود. رسالتش فقط این است که راهش را به دنیای صداهای شنیدنی باز کند و بعد ناپدید شود. من می خواهم از عمیق شدن وجود دیگری در دل آدم حرف بزنم. از آن قدر عمیق شدنش که جایی می رسد که دیگر لازم نیست بگردی، ببینی هست یا نه. همان جا باشد برای خودش و کاری به زندگیت نداشته باشد. همان جا باشد و باشد و باشد و نمو کند. من می خواهم بگویم گاهی آن آه مثل یک مهمان مهربان کم حرف است. که وقتی مهمانی از نیمه گذشته تازه متوجه می شوی آمده است. ساکت گوشه ای نشسته و لیوانی دستش است و گاهی جمله ای با کسی رد و بدل می کند. که وقتی با شرمندگی می روی کنارش که کی آمدی؟ بگوید: ای... دو ساعتی هست و چون دیده که گرفتار بودی، سراغت نیامده و مجبورت می کند بروی سراغ بقیه مهمان ها. بعد آن قدر خوب توی مبلی که نشسته پاسپارتو شده که خیال می کنی همیشه همان جا بوده و یک پایش را با متانت کم نظیرش روی پای دیگرش انداخته بوده است. اصلا انگار آن مبل آن جا بوده که او رویش بلمد و با قطره های آب روی لیوانش شکل های بی شکل درست کند و چشم هایش بدرخشد از اشکی که نرفته تا بریزد. بعد تو لای هزار صحبت و حرف و خنده احساس کنی که گوشه ای از خانه ت که او نشسته می درخشد و حتی اگر نگاهش هم نکنی، حالت خوب باشد که آن جاست. بعد ناگهان ببینی که دیگری فروغی نیست و بفهمی که محو شده. و او همان آه است. همان آه ناقابل کمرنگ. که گاهی شاید آن آه، آن آه نمناک نازک که لای تمام خرده ریز های زندگی ناپدید شده، بتواند غربتی تر باشد. غربتی تر از تمام حرف هایی که تا به امروز در جهان زده شده است. که بتواند جان زندگی ت را لای منحصر به فرد بودنش بدمد. که با این حال آه ناقابلی باشد در قیاس با بزرگی زندگی. اما آن آه، بله درست همان آه چیزی است که من می خواهم درباره ش حرف بزنم. یعنی می خواستم که حرف بزنم اما نشد

۱ نظر:

me گفت...

In roozha man ham har bar ke mikhanamat mikhaham harfi bezanam ama nemishavad