۱۸ مرداد ۱۳۸۷

ای هشت. هشت. هشت که می روی به سویش، از جانب من خودت می دانی چه کار باید بکنی دیگر؟

پدر دوست که فوت کرد، همان روزهای اول من خواب دیدم که حامله شده است. دوست زن نبود ها! ولی شکمش به گردی و بزرگی یک زن پا به ماه شده بود توی خوابم. عجیب بود. برایش امر عادی ای بود که آبستن است. من نشسته بودم کنارش روی مبل مورد علاقه اش در خانه ما و شکمش را نوازش می کردم و توی خوابم - نه این که حامله بود- خوش خدمتی می کردم! بابایم گفته زن های حامله مقدمند و من لابد فکر می کردم آدم های حامله هم مقدمند چه مرد چه زن. به دوستی این را گفتم، گفت اگر آبستن بود توی خواب، لابد یعنی غم دارد. گفتم چه غمی هم. گذشــــت. سال پدرش می شود توی همین روزهای آینده

دیشب خواب دیدم حامله شده ام. حاملگی م این جور بود که دلم کمی و نه خیلی بزرگ شده بود و توی دلم همه چیز می لرزید. فکر می کردم حال تام را دارم که خیلی آب می خورد و آب ها توی دلش تکان تکان می خورد. سر کلاس بودم و همه عجیب به من نگاه می کردند که حامله ام. من اما در هپروت سیر می کردم. نمی دانستم شوهرم کیست. فقط وقتی بیدار شدم و دست کشیدم به پوست صاف شکمم سعی کردم فکر کنم به پدر بچه ام. خواب که بودم اصلا به این فکر نمی کردم که این بچه من و کیست. فقط می دانستم حامله ام. با خودم صفا می کردم و هی فکر می کردم چرا این لعنتی هایی که تا به حال حامله شده اند حتی مادرم به من نگفته بود که حامله شدن این قدر حس ویژه ای است که زودتر حامله شوم!؟ دلم می خواست همین طور دراز بکشم و به جنینم فکر کنم و شکمم را نوازش کنم. همین طور دلم می خواست حاملگی م طول بکشد بس که خوب بود. هی فکر می کردم بدبخت! رسالتت در جهان همین زاییدن است! می بینی چه آرامی؟ می بینی احمق!؟ حالا هی ننه من غریبم در بیاور که من رسالتم در جهان انجام دادن کاری است که کارستان است. می دانی چند نفر زاییده اند پیش از تو؟ می دانی؟ نمی دانی که! این همه آدم زاییده اند و همچنان زاییدن کار جالبی ست! اصلا نمی خواهد از جالبی بیفتد. بیدار که شدم دستم را کشیدم روی پوست صاف شکمم که جنین ندارد و فکر کردم نه بابا! همان کارستان را مثل این که باید انجام بدهم عوض زاییدن. شکمم تخت تخت است و هیچ چیز تویش نمی لرزد

روح من بیخود است. بیخود ترین روح جهان است. در ولنگاری هایش توی بعد از ظهر کرختی حامله می شود و لابد نمی زاید هیچ وقت. می شناسمش. بیخود است. غصه دار است. هســـــــت. همین طور می پلکد لای دست و پایم و خواب هایم. هراسان می شوم گاهی از تمام بی خیالی و بیخودی اش. گریه م می گیرد که ولنگارتر از من است. سر به راه نیست و نانجیب است. هوار می شود و روی زانویم می نشیند و من نوازشش می کنم و همچین که می آیم لذت ببرم از داشتنش، پا می شود، می رود پی ولنگاری. روحم حالا آبستن است. غمگین که سرش نمی شود. می خواهد بدو بدو کند و می ترسم این بچه را هیچ وقت نزاید و هی باد کند

۲ نظر:

ناشناس گفت...

روح شما بیخود نمی باشد. این کلمه ها دست کم این را می گویند.
و ما منتظر زایمان روح شما می باشیم.
و می دانیم که می زایند، بی برو برگرد.

me گفت...

خیلی وقتها حرفهایی هست ، میدانم که هست اما بر زبانم جاری نمیشوند و انگشتانم در نوشتنشان ناتوانند