۲۴ خرداد ۱۳۸۷

راست می گوید این رفیق مهربانم نیاز. داستان شیدایی من مثل باغبانی به گلدانش می ماند. گلدانی پر از خاک سیاه که هنوز گلش سر برنیاورده. من می دانم روزی امید به داشتن گلی در دلم خانه کرده و گلدانی پر از خاک سیاه آورده ام و دانه ای کاشتم. می دانم آن روز غرق اطمینان بودم. می دانم روزی با همین انگشتان تمیز امروزم با شور و اشتیاق خاک ها را کنده ام و زیر ناخن هایم سیاه شده اما ته دلم عمیقا مسرور و مطمئن بوده ام. می دانم دانه ام را بوسیده ام و در حفره سیاه خاک گذاشتمش. با اشک رویش خاک ریختم و از لحظه ای که کاشتمش به گلدان خیره شدم که کی گلم سر برمی آورد. شنیده ام سر بر آوردنش زمان می برد. بعد روزی رسیده که از نگاه کردن به خاک های بی گل دلم گرفته و اشک ریختم یا رو برگرداندم. می دانم ترسیده ام که نکند گل ندهد. اما باز روزهایی آمده که امید جای اندوه را گرفته. دیده ام گلدان هایی که گل داده و به خودم گفتم می دانم دانه من هم گلی می شود روزی. می دانم که روزش را با نگاه کردن به سیاهی این خاک نمی توانم حدس بزنم. گل زیبای خواستنی ای می شود که امروز هم می خواهم پزش را بدهم. وقتی پزش را دادم و شما برای دیدنش آمدید، دیده ام که فقط یک گلدان خاک دارم. هرچه فریاد زدم که این جا گلی دارم همه تان به من خندیدید چون من فقط می توانستم خاک سرد و سیاه گلدانم را نشانتان بدهم. خاکی که شاید تمسخر شما را برایم بخرد. آن قدر بگویید هه! این که فقط خاک است! که من هم شک کنم به این که با دست های خودم دانه ای را کاشته ام. بعد از حرصم آن قدر آبش بدهم که ترسم برود که نکند دانه ام زیر خاک بگندد. آن قدر بترسم که به شک بیفتم و از خودم بپرسم اصلا راه درستی را برای نگهداری اش انتخاب کردم؟ نکند زیر این خاک دانه ام خشکیده باشد از آفتاب. نکند باید کودی چیزی بدهم که ندادم. از خودم بپرسم چرا درآمدنش این همــــــه طــول کشیده؟ نکند راست بگویید که زیر این خاک ها دانه ای نیست. نکند دیروز آبش ندادم... رفیقم می گوید: راه علاجش عشق است به دانه کوچک زیر خاک که می کوشد راهش را به آسمان بیابد و امید به سربرآوردنش علی رغم این که هیچ حرکتی در سطح ساکن این خاک نباشد. من اغلب امید عاشقانه خیلی خیلی کوچکی دارم. من اغلب آن قدر منطقی هستم که بدانم طبیعتا وقتی دانه ای کاشتم و مراقبش بودم، این جا گلی خواهد رویید. اما گاهی هم روزهای دیوانگی عاطفی من است. روزهایی که می خواهم تمام خاک ها را بکنم و دانه ام را ببینم. بغلش کنم. روزهای دیوانه واری آمده که خواستم گل سهل الوصول تری بکارم. روزهایی بوده که با گلدانم قهر کرده ام بس که طول می دهد گل دادنش را. با این حال هنوز با همان امید عاشقانه ام هر روز گلدانم را گرچه خالی است، آب می دهم. با ترس و اشتیاق. با امید و اندوه. با احساس عمیق تنهایی

۲ نظر:

ناشناس گفت...

لاله من روزها فکر کرده بودم که وقتی شهریار شاعر می گوید ای وای مادرم کجای دلش درد می کند که این ای وای را می چسباند اول حرفش. خب الان می دانم لاله

ناشناس گفت...

to va niaz yek collection mahsharid!