۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

نمره ای که زنگ می زند نمی افتد. فقط می نویسد کال و من می دانم کیست. جواب می دهم و همان صدای جیغ جیغوی خندان پشت تلفن است. دختری که دو سوم روزهایی که دانشگاه می رفتیم را توی اتاق من خوابیده. همین جا. الان در دیار وین زندگی می کند. دو سال نشده که رفته و من فهمیدم که علی رغم همه چیز کسی جای او را نمی گیرد توی زندگیم. ما راهنمایی هم کلاس بودیم. بعد هم را گم کردیم و پیش دانشگاهی دوباره پیدا کردیم و یک روز صبح خوابالود دیدیم که هردومان منتظر سرویس دانشگاه هنریم. زندگی و خانواده ای داشتیم که عقاید مشترکی داشتند و هردومان بابتش متاثر بودیم. حالا او به شکل خودش و من هم به نوبه خودم. اما معتقدم یک همدردی ای با هم داشتیم که ما را کرد یار غار... روزهای عجیب و زیاد و شاد و غمگین و عصبانی و الواتانه و متفاوتی به ما گذشته. بعد هم مهاجرت او که زودتر رسید و رفت و من دیدم که کسی یک شب در میان خانه ما نمی خوابد دیگر... کسی شب تا ساعت سه بیدار نمی ماند که برایم تعریف کند تعاشقش را. کسی کمکم نمی کند که طراحی هایم را پاسپارتو کنم. کسی ملانکولیک و رمنس فا را با ویولن رضوانی اش نمی زند که من هی ایراد بگیرم با همین سواد ناچیز موسیقی ام و کسی نیست که با هم بخوانیم آی جاست وانا فاک یو! و نیست که مست لایعقل ساعت یک نصف شب با دامن های کوتاهمان برویم پمپ بنزین چون من یادم رفته بنزین بزنم قبل از مهمانی رفتن و چراغ بنزینم بدجوری روشن شده و با آقای بنزینی شوخی های جلف کنیم. نیست که چای اول از گلویش پایین نرفته، دومی را بریزد... همه این ها از سرم می گذرد هربار از گیشا رد می شوم... با جیغ و ویغ برایم تعریف می کند که تابستان می آیند ایران که ازدواج کنند! این جاست که من هم شروع می کنم جیغ و ویغ کردن! شوهر بعد از این را در حد عکس و چهارتا خاطره و شوخی های سطحی می شناسم. گذاشته بودمش به حساب شیطانی هایش! هیچ پاپی نشده بودم که بشناسمش اما ظاهرا قضیه بیخ پیدا کرده است! و این هم از خواص دوری است که نمی فهمی چه اتفاقی دارد می افتد. حتی برای دوست قدیمی ت که ف را که می گفته، شما تا فرحزاد می رفتی! می پرسم چه طور شد آخر؟ با خنده می گوید نمی داند! اما من مثل جدی ترین نوع بشر می پرسم واقعا چطور شد؟ او هم می داند لحنم را. تعریف می کند و من می شنوم لرزش صدایش را که می گوید دوستش دارد. برای من می گوید مثل کی دوستش دارد و مثل کی دوستش ندارد! از همان مثال هایی که فقط می توانی برای یک دوست قدیمی بزنی و تعجب نکند و بفهمد. می فهمم. ذوق می کنم. بعد خنده دار ترین قسمتش را می گوید! از من می خواهد برایش آرایشگاه و عکاس خوب رزرو کنم و من بلافاصله یاد پستم می افتم و قاه قاه که منم! صحبتمان طولانی می شود. برایم از خاله هایش می گوید که یکی از یکی با نمک ترند و هرکدام تا شنیدند چه چیزهایی گفتند. خاله تپلی گفته به من بگو تا غذا ها و خوراکی ها را سفارش بدهم. خاله مهربانه که مادرانه تر است گفته می دانم تصمیم درستی گرفتی، من به تو اعتماد کردم از وقتی رفتی! خاله فمنیسته گفته باید حق طلاق و فرزند و ... را بگیری! مامانی که بیشتر خاله بوده گفته مدل لباسی که می پسندی را ایمیل کن تا برایت پارچه و ... بخرم و لباست را راست و ریس کنم! من هم که مسئول آرایشگاه و میچیکو جمارانی و عکسم! خیلی زود داری انتقام پستم را می گیری ها! یعنی من برای عکس های این بشر از خودم هم باید مته به خشخاش تر باشم! این چه وظیفه سختی است آخر ناکس!؟ کمک! کجا آدم را آبرومندانه خوشگل می کنند و کجا عکس سی سال بعد پسند و خوش کمپوزیسیون می گیرند؟
وای نانا! با همه این ها چه ذوقی دارم برایت. اصلا توی مغزم نمی رود که می توانیم توی (ببخشید ببخشید) عورت خل را متشخص کنیم و گی لی لی لی بازی درآوریم سرت! تو آن قدر ورجه وورجه می کنی که آبروی همه مان را می بری! نمی بری!؟

پ.ن
باقالی! تبریک! بلد نیستم که مثل آدمیزاد تبریک جدی بگویم. اما واقعا خودمانیم عروسی تو جایزه بی ماجرا بودن این روزها نبود؟

هیچ نظری موجود نیست: