۱۳ اسفند ۱۳۸۶

وقتی به شما می گویند فلانی آچار اول افست در ایران است. نه کمتر نه بیشتر. شما کنجکاو نمی شوید؟
رفتم ببینمش و حاصلش گردش علمی (!) از ساعت شش صبح تا سه بعدازظهر بود
در خیابان آبعلی یک جایی وجود دارد به اسم شرکت افست. که مصادره ای و دولتی است و ارزش تخمینی چهار دستگاه رولی افستش که تقریبا اصلی ترین دستگاه هایش است چیزی حدود بیست و دو میلیارد تومان است. دستگاه های افست شیتی و ایمیج ستر و پلیت ستر و رول، شیت کن (دستگاهی به ارزش هفتصد میلیون تومان که کاغذ رولی را می گیرد و شیت های صد در هفتاد یا پنجاه در هفتاد یا هرچی بخواهی برش می زند! و حسابش را بکنید این دستگاه که می شود روزی شصت، هفتاد میلیون تومان باهاش پول درآورد خوابیده بود!) و لایی زن و صحافی و دوخت و تاکنی، برش سه طرف، خط کامل ماشین صحافی گالینگوری، خط کامل ماشین صحافی چسب گرم و این ها بماند. فعلا همان چهار تا برج گنده ها را می گویم که چهارسیلندر پشت و رو با سرعت چهل کیلومتر در ساعت داشت و می چاپیدند! دستگاهی که می تواند در مدت یک ساعت، هشتاد هزار متر رول پشت و رو چاپ کند با عرض یک متر. یعنی فکرش را بکن از اینجا تا قزوین را یک ساعته متر می کند! جل الخالق! مغزم پر از سی ام وای کی شده است. چشمم پر از برج های سیلندری و رول های بزرگ (بزرگ نه! خیلی بزرگ) کاغذ است که هی با تمام وجود دلم می خواست یکیشان را بدزدم! و دوستم می گفت ما اگر یکیشان را داشته باشیم می توانیم با تمام سرعتمان تا آخر عمرمان کاغذ سیاه کنیم و رولش تمام نشود. دزدیدنش هم کاری نداشت! می گذاشتیم زیر لباسمان می آوردیم! فقط به جای یک آدمی که رولی زیر لباسش پنهان شده، می شدیم رولی که آدمی زیرش پنهان شده! برای دیدن عکس های چیزهایی که می گویم همان آدرس بالا را چک کنید، کافیست. و بر خلاف تمام فضاهای کارگری که تا به حال دیده بودم، بسیار راحت بود و هیچ احساس نمی کردی دافی بین کارگرها هستی! همه شان متشخص، خوش هیکل(!) ، مودب و اجتماعی بودند. ریش هاشان هم از همه دوست جان ها تراشیده تر بود و ته ریش هم (که از نظر دوست جان ها خیلی ایتالیایی و خوش تیپانه و از نظر من خیلی کالیبری است) نداشتند! و خلاصه که ما از آن ها هیزتر بودیم. اما جای خوبش دیدن آقای آچار اول ایران (مهندس شایسته! و عجب اسم شایسته ای) بود که در تمام سوله ها "آقا" صدایش می زدند و حرف آقا چیزی بود در حد آیه و این ها. مردی بلند قد و پنجاه و چند ساله با ابروهایی که به ابروهای مارتین اسکوسیزی گفته بود زکی! با تی شرت سورمه ای که رویش نوشته بود "وی آر پرینت" و شلوار آبی بنزینی و کفش های صنعتی پت و پهن و صدای بسیار شیرین و متین. (البته این که من در آن صداهای چاپخانه از کجا فهمیدم صدایش متین است، خودش جای بحث دارد ولی خوب من فهمیدم دیگر!) و او برایمان کمی حرف زد و من بیشتر از این که به حرف هایش گوش بدهم به صدایش گوش دادم و خیره به کارگری نگاه کردم که در آن صدای کرکننده خوابیده بود. ناهار را با آن ها خوردیم و بعد می شد روی چمن ها مردانی را ببینی که سیگاری دود می کردند تا حالشان سرجایش بیاید و به آن همهمه برگردند. خلاصه که دیدنی بود. خدا قسمتتان کند! ضمنا آرم گوگولی سه سیلندریش هم کشته من را

۱ نظر:

ناشناس گفت...

منم می بردی! چی می شد؟