۳۰ آذر ۱۳۸۶

خواب می بینم که خاکم می کنند . خواب می بینم که تمام خاطرات خوبم ، به شکل بدی تمام می شوند. خواب می بینم به ته دره سقوط می کنم. خواب می بینم خیسم . خواب می بینم در تخت قرن هفدهمی بزرگی هستم . ملافه ها نامرتبند اما تمیز و لباس خواب سفید و بلند و دست و پاگیری تنم است . سرخ و تبدار و در حال احتضارم ... و می میرم و خواب می بینم که خاکم می کنند. ایستادم کنار قبرم و فکر می کنم چرا وقتی خاک می ریزند توی دهانم سرفه نمی کنم؟ من که این روزها همه اش سرفه می کنم. به خودم می گویم مرگم مثل تمام مرگ هایی است که این سال ها دیدم . فقط فرقش این است که مرگ من است. صدها بار در خواب می میرم و بیدار می شوم. دست می زنم به کمرم. خیس است و گرم. ترسم بر می دارد که خون است؟ نه ... نه من شناورم در این تب بی صاحب که صاحبش شدم. چشمم را باز می کنم . تاریک است اما لا اقل خاکم نمی کنند. کر شده ام یا در این خانه همه ساکت شده اند؟ گوش می خوابانم که صدای پایی ، پچ پچی ،نفسی بشنوم. چه وقت شبانه روز است؟ همه جا ساکت است. گرمم است و می لرزم. نمی دانم این پتوها پس کارشان چیست اگر نمی خواهند مرا گرم کنند. باز چشمانم را می بندم و خاکم می کنند و هی خاک ها را به سر و صورتم می ریزند و من ساکت نگاه می کنم و در دلم می گویم هان ای تن خاکی ... دست خنکی به پیشانیم می چسبد . چنگ می اندازم که بگیرمش. به زحمت با این وزنه هایی که به پلک هایم وصل کردید ، چشم باز می کنم . لیوان آب و چند دانه قرص. می گویم این ها مرا خوب نمی کنند و گریه ام می گیرد. حال من که خوب بود . من که داشتم لاف می زدم که دو سال است سرما نخورده ام. سرما خوردگی که آدم نمی کشت. پس چرا هی من می میرم؟ باز می میرم و باز می میرم . چرا از چشمانم آتش می بارد؟
می دانم
آخر کسی با تبر به سینه ام کوفته است. مرا نصف کرده اند و دوباره به هم چسبانده اند. من خوب می دانم. جایش هنوز درد می کند وقتی سرفه می کنم. درست به اندازه ی سر تبر توی سینه ام درد هست. می ترسم دلم شکسته باشد و هی سرفه می کنم . گونه های من چه داغند. کاش خیسی خنکی روی گونه ام بود. مثل وقتی من به او آب می دهم و او خیس و خنک و تابستان می شود و چشم هایش پر از خنده می شود. کاش خیسی خنکی
...

هیچ نظری موجود نیست: