۲۴ فروردین ۱۳۸۶

توی یه ذوزنقه ی آفتابگیر که روی تختم درست شده بود ، ولو شدم ... کتاب خوندم ... گاهی که یه لکه ی ابر سایه کرد ، سرمو از کتابم بلند کردم و از لای پنجره به آسمون تمیز نگاه کردم ... باز آفتاب شد ... و من هیچ فکر نکردم که هنوز چقدر کار دارم ... مثل یه تکه چوب که می دونی زمان درازی روی آب نمی مونه ولی میشه یه لحظاتی بهش آویخت تا کمی نفس تازه کنی و دست و پا نزنی ... به جمعه آویختم ... و حالا تکه ی چوب کم کم زیر آب می ره و هوا تاریک میشه و فردا باز منم و همه ی قول هایی که دادم ، منم و کارهایی که باید انجام بدم ... منم و پروژه های ناتمام ... منم و غیبت های پر شده برای همه ی کلاس ها ... منم و این هوای بهاری که دلت می خواد مثل پرنده به دنبال جفت خویش باشی ! ولی نشستی و داری ایمیل های بینال رو چک می کنی ... نشستی و داری به هیزی این جماعت هنرمند فکر می کنی ! نشستی و داری میتراییسم ترجمه می کنی ... نشستی و داری برای دکتر "ر" دلیل میاری که چرا کارتو دیر تحویل دادی ! نشستی و به وراجی آدمی که نباید بهش بگی هیس ! گوش می دی ... نشستی و به پوسترهای خوب فرنگی ها نگاه می کنی ... نشستی سر کلاس و امتحان می گیری ... رانندگی می کنی از تهران تا کرج ...از کرج تا تهران ... داری هر روز ناهار ساندویچ می خوری ... هر روز هستی ... و بد هم نیست ... گاهی جمعه ای هست که به بطالت می گذره ... گاهی دوستی هست که باهاش به همه چیز می خندی ... گاهی یه عصر پنج شنبه که داری با شیخ می ری شهر کتاب ، دو تا دوست قدیمی رو می بینی و دو دقیقه باهاشون گپ می زنی و از دیدنشون خوشحال می شی ... گاهی دو ساعت از زندگی رو می دزدی و با سرخوشی تلفش می کنی ... گاهی باد خنک بهاری به اتاقت می وزه ... گاهی ساعت دو بعد از ظهر می ری سینما ... گاهی تصادف می کنی و مقصری و وقتی پیاده می شی می بینی ماشینت خط برنداشته وماشین طرف مچاله شده وپلیس یادش می ره جریمه ت کنه ! ... گاهی از بس خسته ای پای تلفن خوابت می بره ... و هزار تا گاهی کوچولو ... " گاهی" هایی که آدم رو وادار می کنه با جهان بمونه ... بد هم نیست ... هست؟

هیچ نظری موجود نیست: