۱۴ اسفند ۱۳۸۵

نشستم روی سکو ، با یه لیوان چای ، با یه کیف سنگین و کاپشن و کتاب و شال گردن . موهام زیر مقنعه باز شده بود و ریخته بود دور گردنم و کلافه م کرده بود ... دستم رو بردم و زیر مقنعه با مهارتی که از دبستان برای حفظ حجابم کسب کردم ! موهام رو جمع و جور کردم ... انگشت های یخ زده م رو حلقه کردم دور لیوان چای و نگاه کردم به ازدحام ... یهو یه حس سرخوشی بی مورد ! تمام وجودم رو طی کرد ... نمی دونم از احساس تنهایی بود یا از جمع کردن موهام بود یا از این که هیچ کس نمی خواست ازم چیزهایی بپرسه که حوصله نداشتم یا از تموم شدن کلاس خسته کننده ی استادی که به بعثت می گه بهثت و به معتاد می گه مهتاد و به قدمت می گه قتمت و به دوک می گه دوگ و به ازدواج می گه استفاج و به هرچی ، هر چی دلش می خواد می گه ! یا به خاطر این بود که اولین کتابی که توی مخزن کتابخونه دستم خورد ، همون کتابی بود که می خواستم یا به خاطر این که مجبور نبودم توی اون جای شلوغ با کسی حرف بزنم و می تونستم چای بخورم و نگاه کنم ... نمی دونم ... فقط می دونم احساس کردم چقدر در قالب خودمم ... احساس کردم اصلا مجبور نیستم کاری که دلم نمی خواد انجام بدم ... یه شادیه واقعا بی دلیل در خودم احساس کردم ... با نوک کفشم با سنگریزه های جلوی سکو بازی کردم و چای خوردم و اومدم خونه

هیچ نظری موجود نیست: