۲۲ بهمن ۱۳۸۵

مرحله ای در زندگی هست به اسم "مرحله ی بی جذابیت بزرگسالی" . من که گول نمی خورم ! ولی دوستان سخت در تلاشند که از آستانه ی تنگ این در منو به درون هل بدن ... اما نه ! گفتم که من گول نمی خورم ! من می دونم ! پشت بسته بندی زیبای بزرگسالی غول بی رحمی نشسته و من با این که میل وحشیانه ای به لیسیدن رویه ی شکلاتی خوشرنگش دارم ، خودمو نگه داشتم و سخت دست و پا می زنم که از آستانه اش به درون نیفتم ... و خوب می دونم که سرمو ببرم تو ، باختم ... و من نمی خوام ببازم ... یعنی نمی تونم ببازم چون وقتشو ندارم ... همیشه فکر می کنم به چهل سالگی نمی رسم ... نمی تونم خودمو زنی ببینم که چهل سالشه و دیگه به نیمه رسیده ... دوستی می گه همه اش چار صباحه و وقتی خیلی بهم خوش می گذره می پرسم : " چند صباحش گذشته؟ " و خوب چون من از اونایی نیستم که چیزهای خوشمزه رو نگه می دارن ، بلکه از اونایی هستم که می خورمشون ! و اون هم اینو می دونه هرگز جواب دقیقی بهم نمی ده ... بگذریم ! ... بپرم یه فاز دیگه؟
می پرم ! رفته بودم مسافرت و خوب بدیهیه که سعی کردم خوش بگذرونم ، اما یه چیزی کم بود ... بد نبود اصلا ... ولی ... نمی دونم چی بود ... دو ، سه ماهی بود که داشتم خودمو دلداری می دادم که نیاز به سفر دارم و پس از آن همه چیز گانا بی پرفکت ! ولی ظاهرا به چیز دیگه ای نیاز دارم ... نمی دونم چرا ذهن مشوش خونه نمی مونه و با آدم همه جا میاد ... همه جا ! حتی روبروی آب وهم انگیز غروب زمستان دریای خزر ... حتی وقتی لب ساحل می دوی و فقط گوش می کنی به صدای نفست و باد توی گوشهات زوزه می کشه و سعی می کنی ذهنت به گرد پات نرسه ... و یه جایی که با نفس نفس بر می گردی عقب رو نگاه می کنی ، که ببینی به پات رسیده یا نه و در کمال سعادت می بینی پشتت نیست و دستتو می ذاری روی زانوهات و خم می شی که حالت جا بیاد ، یهو می بینی روی شن ها - که چون دم غروبه آبی شدن - یه جفت پا هست که می شناسی و سرتو میاری بالا می بینی خیلی بی مبالات داره سیگار آتیش می زنه ... خیلی بی مبالات ! نمی فهمی چی می گم ! خیلی بی مبالات ... همین

هیچ نظری موجود نیست: