۱۵ بهمن ۱۳۸۵

گاهی ، درست وقتی که باید در نهایت فرزی باشم ، یهو همه چیزدر ذهنم شروع می کنه به کند گذشتن . اولین باری که این اتفاق افتاد شونزده ساله م بود و سر امتحان حسابان نشسته بودم ... یهو احساس کردم جوابا داره جلوی چشمم کش میاد ولی نمی تونم بنویسم ... من همیشه خرخون بودم ! ولی اون موقع نمی تونستم بنویسم ... خلاصه از اون زمان این حالت گاهی برام پیش میاد... سر امتحان ، وسط یه مشاجره ی عشقی !، در حین رانندگی ...هر جا ... وچیز غریبیه ... یهو ذهنم شروع می کنه به در رفتن از زیر بار فکر کردن به مسائل اصلی و حاشیه می ره و کند این کارو می کنه ... و من باید تلاش مضاعفی بکنم که بتونم به سوژه ی اصلی برش گردونم ... حالت جالبیه ... یه جور ری اکشنه شاید ... انگار من مال ذهنمم به جای این که ذهنم مال من باشه ... ذهنم مثل بچه ای که از جدول ضرب حفظ کردن خسته شده ، می ره دنبال یه توپ دارم قلقلیه خوندن ! چه جوری بگم ؟ انگار تک تک کلمات و حروف رو مزه مزه می کنه و حرف به حرف می ده بیرون ... کش میاد ... و این حالت ، بده و خوبه ... مثل گیجی ناشی از مستی ... و راهی نداره ... فقط باید بگذره و امروز دوباره این جوری شده بودم ... داشتم " اندیشوارگی در تاریخ هنر" می خوندم ... یهو دنیا بی مزه شد ... حوصله نکردم دیگه بخونم ... بعدم سر یه قهوه ی تلخ ، اوقات ما تلخ تر شد ... و الان دو ساعته که دارم این ده ، دوازده خط رو می نویسم و تموم نمی شه

هیچ نظری موجود نیست: