۱۳ بهمن ۱۳۸۵

گفت که اگه می خوام برم اونجا باید چشمام رو ببندم و به لامسه م بسنده کنم ومن قبول کردم ... اما دروغ گفتم و تا ازم غافل شد ، چشمامو باز کردم ... و همه چیز رو دیدم ... و تا مدتی ، وقتی می اومد ، چشمامو می بستم و اون باورش شده بود که تمام کنجکاویم رو کنار گذاشتم ... بهش حق می دم ، اون خیلی هم منو نمی شناخت ... ولی یه روز که اومد و نشست کنارم ، آروم چشامو باز کردم و تسلیم شد که باصره هم بازی باشه ... سکوت کرد تا مثلا اولین عکس العملم رو ببینه و خوب منم سعی کردم نقشم رو خوب بازی کنم ...می دونم ... می دونست ... و حالا که اینجام به این فکر می کنم که اگراز اول نمی دیدم ، بهتر بود یا الان بهتره؟ ونمی دونم و هیچ وقت هم نمی فهمم ... تنها حسی که دارم اینه که زیادی دیدم و از زمان تایین شده ، جلو افتادم ... هیجان زدگی باعث شد که بدوم و دویدن این لطف رو داره که باد توی موهای آدم می پیچه ولی به نفس نفس افتادن هم اجتناب ناپذیره ... حالا قضاوت این که پیچیدن باد با موها می ارزه به نفس نفس زدن ، با شما ... چون من نمی دونم
و نکته ی دیگه ای که هیچ ربطی به چیزهایی که بالا نوشتم نداره ، اینه که من افتادم به لفاظی و واژه خوری ! ... گاهی که سر کلاس دارم حرف می زنم ، چنان به سراشیبی می افتم که فکر می کنم الانه که در پی یک عملیات انتحاری یکی از شاگردام بپره روم و خاموشم کنه ... اما ادامه می دم و سر کلاس میراث فرهنگی و هنری ایران ! چنان آسمان ، ریسمانی می بافم که سر از ادبیات روسیه و ابسترکشن و جورجیو آرمانی در میارم و این طفلی ها همین جور با دهان باز گوش می کنند و نتیجه ی غم انگیزی که از لفاظی هام عایدم شد ، این بود که مادر یکی از نوابغ کلاس مبانیم اومد مدرسه و گفت دخترم می گه : " من حرف های خانووم مبانی رو نمی فهمم " و وقتی مادره گفته خوب ازش دوباره بپرس گفته که : " من ازش می ترسم !!!" و این در عین این که خیلی غم انگیزه ، وقتی که از دهن مادر شاگردم در اومد ، چنان میلی به قهقهه زدن در من ایجاد کرد که مجبور شدم چند لحظه به پدربزرگم که به رحمت خدا رفته فکر کنم که خنده م قطع بشه ! و در نهایت مجبور شدم به مادرش قول بدم که کاری کنم که حرفهام رو بفهمه ! و این بود نتیجه ی لفاظی های مداد آبی

هیچ نظری موجود نیست: