۲۳ دی ۱۳۸۵

اصلا من کاری به اون نداشتم ، یه کتاب طراحی پارچه های آرت نوو ( از اون کتابایی که به قول شیخ ما جز کتاب های خوشگل تقسیم بندی می شه ) رو ورق می زدم ... اون شروع کرد به دلبری ... من سرم به اون کتابه بند بود ... اصلا تو مایه های عاشقیت نبودم ! ولی خوب منم که آدمیزاد هوس باز ، یک دل نه صد دل عاشقش شدم ! اون هم کم نذاشت ... به قول شاملو دلبری تمام عیار! الان که فکر می کنم ، احتمالا ظرف دو دقیقه یا کمتر تسلیم شدم . ناراحتم نیستم . شیخ با من بود ... وقتی فاتحانه رفتم پیش صاحبش تا اونو درخواست کنم ، نگاه هاج و واج شیخ رو پشت سرم حس کردم ! وقتی برگشتم ، شیخ پرسید :" رفتی چی گفتی ؟ گفتی یه دونه از اینا بدین ؟ "( یه دونه از اینا بدین به نظر شیخ کفرآمیزه ... بدون شناخت ... بدون این که ته توی قضیه رو از ایترنت درآورده باشی... خیلی کفرآمیزه ... خیلی !) گفتم آره ! سر تکون داد . توی ماشین که هی کاست "به تماشای آب های سپید" رو می زدم عقب تا اون قطعه ی" دامن کشان ساقی می خواران از کنار یاران ، مست و گیسو افشان می گریزد" رو برای هزارمین بار گوش بدم ، همونی که توی شهر کتاب عاشقش شده بودم ، از بلتوبیا عذر خواهی کردم که مدام همون دو دقیقه ی آخر قطعه رو می ذارم ... خندید و گفت آخه تو همین جاشو خریدی

هیچ نظری موجود نیست: