۲۳ اسفند ۱۴۰۲

تبارشناسی وقارشناسی دست‌های سیمانی

در دهه‌ی هشتاد دفتر دانشگاه هنر برای انجام کارهای اداری حوالی میدان فاطمی، خیابان حجاب یا فلسطین بود. – آفرین چقدر خوب دارم آدرس می‌دم. این متن رو بهتر از این نمی‌شد شروع کنم– دنبال کارهای اداری خرید مدارکم بودم که از ایران خارج شم. مانتوی خاکستری و  مقنعه تنم بود چون کار اداری. دو موتورسوار نکبت موقعی که سعی کردم عرض خیابان را رد بشم، سعی کردند به تنم دست بزنند. من با حرکات هیستیریک سعی می‌کردم دستشان به من نخورد. مردها اول قهقهه و بعد متلک‌های رکیک می‌گفتند و وقتی صدام را بلند کردم فحش‌های تحقیرآمیزی به اندام‌های جنسی‌م که به زور داشتند سعی می‌کردند بهشان دست بزنند، می‌دادند. شما باید تجربه کرده باشی که بفهمی چقدر صحنه‌ی ابزوردی‌ست. در نهایت فریاد زدند سلیطه‌ی مادرجنده کس و کون و کیر که بالاخره معلوم نبود این اندام‌ها چی؟ کس‌ها و کون‌ها و کیرها چی؟ کیرهای خودشان در مشتشان قهقهه زنان میان ماشین‌ها دور شدند. من و کاسبین محل ماندیم و آبجی و خواهر و نگاه‌های سرزنش‌بار. 
نه اولین بار بود. نه آخرین بار. 
.
در تهران من از وقتی هجده سالم شد، هرجایی که طرح ترافیک نبود، رانندگی می‌کردم و از آ به ب می‌رفتم.
تمام آن سال‌ها فکر می‌کردم رانندگی می‌کنم چون زن توانا و برو بریم‌ای هستم. الان که به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم، ماشین قفس آهنی بود که من را از اجتماع جدا می‌کرد. در فضای ایزوله‌ی خودم جابجا می‌شدم و آسیب اجتماعی به حداقل خودش می‌رسید.
در پارکینگی که به سرعت کنترل از راه دور-دار شد، هم سیمپتوم نگرانی پدر و مادری بود که می‌خواستند ما که شب از مهمانی برمی‌گردیم، از ماشین پیاده نشویم و‌ در خانه را باز نکنیم با پای پیاده. مبادا کسی حمله کند و باز کیر و کس و کون و جنده و غیره. به محض نشستن توی ماشین در را با آرنجم قفل می‌کردم. 
سال‌هاست نکردم این کار را. خوش‌شانسم.
.
موضوع «سلیطه» احساسات و خاطرات و تراماهای زن ایرانی بودن و خشم فروخفته‌ای را بیدار کرد. هم برای خودم و هم میان دوستان زن ایرانی ساکن دیاسپورام در سطح خیلی خصوصی و تنها و رنج‌آوری دیدم که هرکداممان در خفای خودمان خاطراتمان را مرور می‌کنیم. احساس کردم که دوالیته نجیب و سلیطه همه‌مان را از دم یک دور روشن‌خاموش کرد.
موقع جوانی و نوجوانی من «نجیب» مصرف نمی‌شد. گار به درستی کانسپت «وقار» را یادم آورد. وقار. زن باوقار. دختر باوقار.
دعوت به وقار در آن اجتماع نام دیگر سرکوب حق‌خواهی ما بود. چیزها را باید با نام اصلی‌شان صدا کرد. قشنگی‌ش این بود که ما می‌فهمیدیم غلط است اما رنجش آن‌جا بود که به عنوان نوجوانان «عاصی» یاد نگرفته بودیم هنوز فهم و درک و احساساتمان را صورت‌بندی کنیم.
.
حتی منی که در خانواده‌ای بزرگ می‌شدم که امتیازهای زیستی، فرهنگی، اجتماعی زیادی نسبت به هم‌سالانم برایم فراهم می‌کرد و مدام بهم یادآوری می‌کرد که وظیفه‌ی اولم آگاهی‌ست، در برابر بی‌عدالتی جنسیتی، سکوت و ایزوله کردن خودم را یاد گرفتم. در حالی که روسری را سر می‌کردیم که از در خانه برویم بیرون، داد سخن برابری و عدالت می‌دادیم و می‌شنیدیم. کسی نمی‌گفت شما در هر لحظه‌ی زندگی تحت ظلمی. من می‌فهمیدم عصبانی‌ام. زندگی در ایران برایم تنگ شده بود هرچی بزرگ‌تر می‌شدم، کلافه بودم، اما نمی‌فهمیدم چطوری ظلم آپارتاید جنسیتی را با اسم اصلی‌ش نام ببرم. 
.
زن زندگی آزادی درهای جدیدی را برای فهم رتروسپکتیو نابرابری و بی‌عدالتی برای من باز کرد. در حالی که آگاهم از موقعیت غرق در امتیازی که الان دارم، فکر می‌کنم رهایی و آزادی برای من، موقعی ممکن است که گذشته‌ی خشونت‌بار را کندوکاو کنم، عمیقا بفهمم و ناتوانی و نادانی خودم را در مواجهه با آن بپذیرم. 
.
همین من، از روی همین منبر زن زندگی آزادی شخصی و مطیعم، بارها و بارها خودم را در موقعیتی پیدا می‌کنم که «وقار» نهادینه را در عرصه‌های مختلف زندگی‌م پیاده می‌کنم. هربار خشم و بیزاری و ناتوانی را هم احساس می‌کنم همراهش اما وقار، محکم، قدیمی، نهادینه و حرف آخر روی همه‌چیز-وار جواب‌های سؤال‌های زندگی شخصی و کاری و اجتماعی‌ام را می‌دهد. 
وقار از یک طرف عصیان و حق‌طلبی و عدالتجویی را کُند می‌کند و از طرف دیگر خرده نان‌های تشویق و ارزش پوچ و تهی پتریارکی را جلوی ما ‌زن‌های مطیع فرمانبردار می‌پاشد. 
ما زن‌های خوب که در قلبمان سلیطه‌ای از طلا داریم، خرده‌نان‌ها را با وقار دانه‌دانه جمع می‌کنیم و به محض این‌که پایش را از روی گلویمان برداشت که برود، پشت سر مرد میهن آبادی‌وارش انتقاضه‌وار پرتاب می‌کنیم.
.
ما به عقب برنمی‌گردیم.

۱۹ بهمن ۱۴۰۲

Ein chaotischer Walzer auf dem schmalen Grat des Unglücks

 این دفعه داستان این‌طوری بود که صبح یکشنبه ساعت ده صبح زمین تنیس رزرو کرده بودم. شاید مثلا چهار ماه بود راکت رو دستم نگرفته بودم. خیلی تو مودش بودم. تمرکز و ویلیامز. ساعت ده و ‌‌پنجاه دقیقه، ده دقیقه بود که داشتیم یه توپی رو روی هوا نگه می‌داشتیم. قصدمون فقط خوشی و هارمونی دیونگ دیونگ توپ روی راکت بود. غولاند یه توپی رو زد و همین‌طور که زد گفت ببخشید چون بدجا. توپ نیمه‌ی جلویی سمت چپ زمین بود. دویدم سمتش، باید بک‌هند می‌زدم اما می‌خواستم فورهند بزنم چون کنترلم بهتره روش که کجا فرود بیاد. پریدم هوا، توپ رو در پرفکت‌ترین جای راکتم گرفتم اما وقتی اومدم پایین پای چپم کاملا روی لبه‌ی بیرونی‌ش فرود آمد.  نگاهم به توپ بود، ندیدم چطوری دارم فرود میام. در سرم فقط یک چیز بود. توپ. اول لبه‌ی بیرونی پام خورد زمین و بعد پام طوری پیچید که سطح روی پام، شن زمین رو بوس کرد. پام رو صاف کردم و نشستم همو‌نجا روی زمین. دستام شنی. محکم روی پام رو گرفته بودم. باورم نمی‌شد. یادتونه وقتی در انیمه یکی آسیب می‌دید، یه رعد می‌زد از آسمان به زمین؟ زئوس در برابرش هیچی. به هیچی فکر نمی‌کردم. فقط پام رو فشار می‌دادم از روی کفش. سکوت مطلق.

غولاند که منو دید، دوید طرفم. دیدم از روی تور پرید. گفت چی شد؟ افتادی؟ اونم چشمش به توپ بود و ندید من چطوری سقوط کردم.
گفت بریم خونه؟ اول فکر کردم نه. چرا بریم خونه؟ خوبم. خوبم! خیلی خوب بودم. خوب شد اون عقل داشت. اگر روی اون پا بازی می‌کردم چی می‌شد؟
.
توی خونه ژل سرد گذاشتم روش و خیلی زود بی‌حس شد. داشت ورم می‌کرد اما به خاطر این‌که خیلی سریع یخ گذاشته بودم کبود نشده بود هنوز. دوشنبه روز کاری سنگینی داشتم. گفتم از خونه کار می‌کنم. تصور دونه‌دونه قرارهایی که داشتم رو کنسل کردن و قرار جدید فیکس کردن، بدتر از تصور رفتن توی قرارها بود. تمام روز از این زوم به اون زوم.
شب تراپی داشتم. روی زوم. گزارش دادم چه کردم و الف گفت اگر امشب درد از خواب بیدارت کرد، صبح برو دکتر. حرفش تمام صبح تو فکرم بود چون نخوابیده بودم از درد. صبح افتادم در ژورفیکس و قرار و کوفت و آپریشن از پشت میز آشپزخانه. 
.
ساعت دو بعداز ظهر سه‌شنبه بالاخره رفتم بیمارستان و فهمیدم استخوان میانی پنجم پای چپم است که شکسته. کاملا جدا شده بود اما پوزیشن عوض نشده بود. شانس در بدشانسی. 
با گچ شکاف‌دار – گچ یک – برگشتم خانه. گچ شکاف‌دار برای این تجویز می‌شه که وقتی اطراف شکستگی ورم می‌کند، فضا داشته باشه. شکاف گچ، اول هفته یک نخ باریک است و آخر هفته پس از ورم‌ها شبیه جوب‌خیابان ولیعصر می‌شود. این را از گچ‌های قبلی بلدم.
دکتر ضمن فرو کردن آمپول ترومبوز کنار نافم نسخه را فشار داد توی دستم و گفت هر روز به خودت سر همین ساعت آمپول ترومبوز بزن. سوزش سوزن. می‌بینی درد میاد و می‌سوزه؟ هردو عادیه. کبود هم خواهد شد. کبود هم شد. کنار ناف پس از ده روز خال‌خال است. گفت هفته‌ی دیگه بیا که گچ را عوض کنیم. میان آه کشیدن از درد فکر کردم «چشم».
سه‌شنبه‌ی پیش بعد از یک هفته، صبح رفتم بیمارستان. انتظار و انتظار. 
بالاخره وقتی که صدام کردند، بهم گفتند که یک گچ مناسبِ درازکشیدن (مخالف گچی که باهاش می‌شه راه رفت) خواهم گرفت.
سه هفته.
دنیا روی سرم خراب شده بود. منتظر گچ قابل اتکا بودم که بتوانم رویش بایستم. 
دو ماه دیگر افتتاحیه‌ی بینال است. 
گریه‌ی مختصری کردم وقتی روی یارو به مانیتور و تصویر پام خیره بود ولی زود اشک‌ها را پاک کردم و کماکان «حفظ کردم» خودم رو. موقع بستن گچ – گچ دوم– یک کارآموز استرسی مشغول پای من شد. معلمش یا هر کوفتی که بود، بهش توضیح می‌داد چطور گچ بگیره و او می‌گرفت، پایین پای من یک دریاچه از آب و گچ درست شده بود. فکر کردم آخ منصف جون بالاخره یک جایی کارآموزها باید یاد بگیرند. عیب نداره.  غلط کردم. گچ رو چنان کج و‌کوله و سفت روی مچ پام گرفت که ظرف پنج دقیقه دادم درآمد و التماس می‌کردم زودتر گچ را باز کنند. گچ را با منقار و قیچی کوفتی مخصوصشان باز کردند. گچ خیس را تا به حال باز کردید؟ شلوار. 
خلاصه.
یک نفر گچ‌کار دیگر آمد و پام را گچ – گچ سوم– گرفت. گچ سوم صاف و صوف بود اما لبه‌ی پشت ران را بلند گرفته بود و وقتی پام را جمع می‌کردم، عصب پشت رانم را فشار می‌داد، گچ هم کلا سفت بود. فکر کردم به خاطر عادت به گچ شکاف‌دار بعد از یک هفته، طاقتش را ندارم و برم خانه، بهتر می‌شود. 
نشد.
.
آمدم خانه و چند تلفن زدم دنبال ویلچر. داشتم سعی می‌کردم بپذیرم. ویلچر را پیدا کردم اما همین‌طور که می‌گذشت، دردم هم بدتر می‌شد. فشار گچ عادی نبود انگار. غولاند که رسید چنان درد داشتم که دوباره رفتیم بیمارستان. 
روی میز گچ که دراز کشیدم، گچ‌کار (!) بعدی آمد و باز با همان منقار کوفتی سعی می‌کرد گچ من را که کماکان نیمه‌خیس بود را باز کند. – شلوار دوم خدمت شما– با همان منقار/انبر/کوفت فلزی روی سطح پام را فشار می‌داد عوض اینکه طرف گچ را فشار بدهد. فحش بد. جوری فشار داد که فکر کردم الان استخوان روی پام هم با گچ خرد می‌شود. دادم درآمد. تصورم از خودم این بود که من واقعا از درد داد نمی‌زنم. اما این هفته یاد گرفتم، دردی که ازش داد بزنم، تا به حال نداشتم.
این هم درس جدیدی بود که کاش نمی‌آموختم.
.
گچ‌کار بعدی پرحرف و شوخ بود. گچ‌کار قبلی را در غیبتش فحش‌کاری و مسخره و تحقیر کرد و گفت او فقط به درد عوض کردن تایر تراکتور می‌خوره نه کار ظریفی مثل گچ گرفتن. من کاری ندارم که من هم باهاش موافق بودم، به نظر فروتن بنده، شنیدنش برای من خیلی بد بود. 
پام رو که باز کرد، پام کاملا آبی بود و یخ. شما بگو ماهی که از آب گرفته باشی. انگشت‌هام مورمور می‌شد. نمی‌دونم اگر گچ سوم روی پام می‌ماند چی می‌شد؟ گریه‌هام را قورت دادم. همکارش را صدا کرد که همه دمای انگشت‌های پای من را ببینند و با هم تعجب کنند. انگار نه انگار که من سوژه‌ی مطالعاتی یخ کردن انگشت پا نیستم. تمام مدت گچ گرفتن وراجی و هروکر و مسخره‌بازی و ادعا و ادعا که گچی می‌بندد که سه هفته اصلا نفهمم گچ دارم. همین‌طور که منتظر گچ مخصوص دراز کشیدن بودم، وسایل گچ راه‌رفتن را آورد. گفتم ببخشید چطور شد؟ گفت غلط گفتند بهتون. هیچ‌وقت لزومی ندارد برای چنین شکستگی چنان گچی بعد از هفته‌ی اول بست. من هم خوشحال شده بودم هم عصبانی. چون چطور ممکن است اشتباه به این بزرگی؟ این‌طور شد که –با گچ چهارم – فکر کردم خب لااقل شانس در بدشانسی، با این‌که سخت گذشت اما از این‌جا که بیرون بروم، خواهم ایستاد. 
خیر. هنوز که دو روز بعد است، جوری که می‌خواستم، نایستادم.
تمام که شد، متوجه شدم گچ باز هم کمی سفت است. به گچ‌کار ‌وراج گفتم مرد خوشحال این گچ سفت است. گفت نه نیست. همان‌طور که می‌دانید، بعضی آدم‌ها اصلا دوست ندارند یک کاری را اشتباه کرده باشند. من هم با خودم فکر کردم، من دکترم؟ بانداژیستم؟ نه. گچ‌کارم؟ نه. نه. پس چی؟ پس وقتی می‌گوید سفت نیست، قبول می‌کنم. اشتباه.
.
آمدم خانه و گچ از همان ساعت اول ناراحت بود. خسته بودم. شب بود. نمی‌توانستم تصور کنم باز برگردم بیمارستان. غلط کردم. 
از اینجا به بعد شیب افتضاحات با همین تصمیم، فزاینده شد. تا صبح درد و کابوس. ساعت شش صبح طوری حمله‌ی اشک و درد که حرف نمی‌توانستم بزنم. غولاند بغلم کرده بود، می‌گفت فقط باید آروم شی که بتونم لباسات را تنت کنم ببرمت بیمارستان. نمی‌تونستم. اول های‌های بعد زار زار و آخر هق‌هق گریه. بس کردم بالاخره. تنم کرد. رفتیم. به محض ورود گفتم که به خاطر گچ تنگ آنجا هستم. توقعم: بلافاصله سه نفر بیایند سراغم. اما علی‌رغم وضعیت بحرانی سه ساعت در اتاق انتظار نگهم داشتند. مثل پروتاگونیست فیلم‌های فرانسوی که لحظه‌به‌لحظه میزرابل‌تر می‌شوند. من هم افتاده بودم در سرازیری. خبری از شانس در بدشانسی نبود. خیلی بیشتر بدشانسی در بدشانسی و تباهی و درد با قلم بود. 
.
توی بیمارستان از آن روزهای پر از دست و پا شکستگان بود. سرو پا و دست شکسته و آه و ناله و پر و خالی شدن اتاق گچ. همه جز من.
 از یک جایی به بعد اشک‌هام همین‌طور می‌ریخت. آن‌قدر انتظار طول کشید که غولاند باید می‌رفت یک جلسه‌ای. صدام را محکم کردم و گفتم برو. تنهایی می‌مونم. گفتم تو که کاری نمی‌توانی بکنی این‌جا. غلط کردم. باید می‌گفتم بمان و دستم را محکم توی دستت نگه دار تا صدایم کنند. دفعه‌ی بعد خواهم گفت.
.
بالاخره من را بردند روی میز گچ و این بار یک گچ‌کار جوان‌تر و مهربان سراغم آمد. صدام کرد، دستم را بلند کردم و گفتم نمی‌توانم تنهایی به اتاق گچ بروم. آمد طرفم. نشست و صورتم را نگاه کرد. من چون بالاخره نوبتم شده بود، بدتر ناراحت بودم از انتظار و باز در آن وضعیتی بودم که حرف نمی‌توانستم بزنم. فقط می‌توانستم گریه کنم. گچ‌کار شوکه شده بود از اشک‌هام. گفت چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ گفتم گچم سفت است و های‌های. می‌گفت باز می‌کنم برات الان، گریه نکن. هی دلداری و‌ مهربونی اما من آن خط خودداری را دیگر رد کرده بودم. فقط در جواب هر سوالی که می‌پرسید بلندتر گریه می‌کردم. واقعا خودم هم چنین اشک‌هایی ندیده بودم از خودم. قلپ قلپ. خیلی انیمه‌وار. شاید هم واقعا وقتش بود اشک‌دان داشتم که همه را برای تحقیقات بعدی دانشمندان درباره‌ی ماکسیمال اشک تولیدی توسط انسان، تقدیم به علم کنم. 
.
سعی کرد با منقار و قیچی گچ را باز کند اما نمی‌شد. چنان تنگ بود که قیچی نازک گچ هم توش نمی‌رفت. ناگهان خودش کلافه شد و رفت یک اره برقی آورد. هم من استرسی شده بودم هم او. هی می‌گفت نترس اما خیلی دست‌پاچلفتی بود و اره از دستش در می‌رفت. هردومان ترسیده بودیم. اما از نظر من ترس او خیلی وحشتناک‌تر بود. 
بالاخره با اره چندنفری گچ را باز کردند. روی سطح پام به خاطر فشار گچ کبود شده بود. درد. اما رهایی هم بود. گچ‌کار مهربان و ناکارآمد بود. با مهربانی‌ش حتی اجازه نمی‌داد از دستش عصبانی باشم. دستش را گذاشته بود روی شانه‌م، قول می‌داد نجاتم بدهد از آن وضع. من در جواب همه چیز فقط اشک. 
وسایل گچ بعدی را آورد. –گچ پنجم– شل‌تر گرفته بود. درد می‌کردم. همه‌جا درد می‌کرد. علی‌رغم همدردی و مهربانی‌ش که خیلی خوب بود، گچ گرفتنش مبتدی بود. گچ را روی پاشنه‌ی پام طوری گرفته که زیر پاشنه‌ام یک درز برجسته دارد. شکستگی پام طوری است که فقط می‌توانم روی پاشنه راه بروم. پاشنه را اما به فنا داده گچ‌کار مهربان. نوک گچ را هم جای هلال زیر انگشتان، کاملا باز گذاشته، طوری که انگشت‌هام در هر قدم در هوا بلاتکلیف دنبال زمین می‌گردند. درد. راه رفتن؟ زیاده‌خواهی. من وقتی خوابیدم هم از سه‌شنبه تا حالا درد می‌کنم. الان که شب شده، این گچ هم می‌فشاردم.
من فقط در زندگی‌م می‌خواستم در یک کانتکست فشرده شوم که این نیست. 
این گچ را باز هم باز باید عوض کنم. باورم نمی‌شود فردا باز خدمت بیمارستانم.
شما ممکنه فکر کنید این کارها چی بود؟ می‌رفتی یک دکتر خصوصی. به عقل خودم هم رسید. زنگ زدم و اولین وقتی که پیدا کردم، دوشنبه‌ی هفته‌ی آینده‌ست. آن را هم گرفتم که اگر تا آن موقع نشد، بروم.
آمبولانس ارتوپدی این بیمارستانی که می‌روم، میان بیمارستان‌های وینی خوش‌نام است. اما من ظاهرا همان یک دانه بیماری هستم که قرار است مجموعه‌ای از اشتباهات تکست‌بوک و بدشانسی و ناغافل بودگی‌های بیماری را، همه با هم تجربه کنم.
.
صبح یک دور قبل از جلسه و یک دور بعدش گریه کردم. ممکن است بپرسید مرخصی چی؟ هستم. اما دو ماه قبل از افتتاحیه است. یک ساعت یک بار یکی با آدم کار دارد. 
الان نمی‌بینم در خودم که امروز بروم بیمارستان. شاید باید بروم. نمی‌توانم. به جایش این را می‌نویسم چون هم نوشتنش آرامم می‌کند و هم حواسم را متوجه کلمات می‌کند.
یک اصطلاحی هست که می‌گوید رنجی که با دیگران شریک شوی، نصف می‌شود. این را این چند روز یاد گرفتم. برای اولین بار در عمرم بی‌خجالت کمک خواستم. از دوستانم. از خانواده. از همکارهام. 
خیلی فکر کردم با این تجربه چه کنم. دیدم تنها راهم نوشتنش است. 
شاید بهتر که شدم از بیمارستان شکایت کنم.
فکرش باز دوباره به گریه‌ام می‌اندازد.

خواهش می‌کنم اگر تا این‌جا خواندید، «اما باید فلان کار را می‌کردی» برایم ننویسید.
هرکاری «باید» می‌کردم، کردم.

۴ مرداد ۱۴۰۲

Welcoming Horrendous Emotions with Curiosity

 دیروز توی راه داشتم کتاب First Love, Last Rites رو می‌خوندم، توی همین داستانی بودم که عنوان کتابه. خیلی هولناکه. تمام داستان‌هاش هولناکه. این پیش باقیش مثلا کمتر هولناکه اما وحشت و انزجار محض. توی کتابه اون لحظه سه نفر داشتند دنبال یه موش چاق اما زبل و چابک و فرز می‌گشتند که توی خونه‌شون از این‌ور می‌دوید اون‌ور. صحنه‌ی کثافتی بود. اوج حقارت و کثافت و انزجار و بیزاری و دهشتناکی و هول و هرآنچه زشتی که بخواهی بود که آینه‌ی زندگی حقیقی‌شون هم بود. مک‌اوان چه زیبایی چه زشتی رو وقتی می‌خواد توصیف کنه، بسیار زبردسته. فرو رفته بودم در داستان. هم‌ذات پنداری شدیدی هم می‌کردم. می‌خواستم ببینم چی می‌شه، ناگهان یک نفر پرید جلوم و بازوم رو‌ ملایم لمس کرد و با یه صدای پیس‌پیس مار-واری گفت هالو. پریدم عقب و جیغ خفیفی زدم. 

.
چند روز پیش یه ملخ اندازه‌ی سر من آمده بود توی خانه. صدای جهیدن/پرواز کردنش لرزه به اندام من انداخته بود. با جیغ قلی رو صدا کرده بودم که یالا ملخ رو دستگیر کن. او هم با یه Tupperware افتاده بود دنبالش. در یک دستش ظرف و در یک دستش در ظرف. قلی از این آدم‌هایی‌ست که تمام حشراتی که ناخواسته وارد فضای زندگی ما می‌شوند را زنده شکار می‌کند. تکنیک ساده‌ای دارد. معمولا با یک لیوان دنبال حشره می‌افتد. بعد معمولا روی یک دیوار لیوان را می‌گذارد روی حشره و کاغذ را آهسته سر می‌دهد جوری که روی لیوان سرپوش بگذارد. بعد معمولا توی تراس حشره را رها می‌کند. حالا می‌خواست همین تکنیک را روی ملخی اندازه‌ی سر من پیاده کند. ملخ به کلفتی دو انگشت و درازی چهار بند انگشت و به جای لیوان و کاغذ با یک ظرف تاپرور و درش. من از ورودی هال داشتم تماشاش می‌کردم. یک دستم را روی دستگیره‌ی در گذاشته بودم که اگر ملخ حمله کرد به طرفی که من بودم، سریع بروم توی راهروی بین اتاق‌ها و در را پشت سرم ببندم. قلبم تاپ‌تاپ می‌زد. ناگهان دیدم مرحله اول را با احتیاط اجرا کرد، ظرف گرد را گذاشته بود روی ملخ. ملخ خودش را با تمام قوا به دیوار و دیواره‌های ظرف می‌کوبید. آرام در ظرف را وقتی برای یک لحظه ملخ آرام گرفت، سر داد روی ظرف. هنر والا! با یک قیافه‌ی پیروزی برگشت و نگاهم کرد. من از سنگرم آمدم بیرون. ملخ خودش را می‌کوبید به ظرف، صدای بی‌نهایت هولناکی بود. رفت توی تراس، دستش را تا جایی که می‌شد در هوا دراز کرد و در ظرف را باز کرد و ملخ جهید بیرون و سقوط. خانه‌ی ما طبقه‌ی بیستم است. یه لحظه با خودم فکر کردم چقدر پریده طفلی تا برسد طبقه‌ی بیستم و مثل مارپله پرتاب شد جای اولش. بعد خوشحال شدم که دیگر توی خانه‌مان نیست.
.
داستان را که می‌خواندم، ضمن این‌که موش صدبار منزجرترم می‌کند هم یاد ملخ افتادم و هم یاد خفاش. یک بار هم یک خفاش آمده بود توی خانه‌مان. (چشمک) توی داستان جایی بود که داشتند یک دیواری درست می‌کردند که راه فرار موش فقط یک سوراخ باشد و بتوانند کنترل شده، گرفتارش کنند، بعد ناگهان آن زن صدا-ماری پرید جلوم و گفت هالو. از جیغ من، او هم جیغ کشید و بعد گفت حسابی همو ترسوندیم. گفتم آره. دوتامون قاه‌قاه خندیدیم. در عرض یک صدم ثانیه جهت را کاملا عوض کرد و موقعیت انسانی که تجربه کرده بودیم را هدر کرد و مثل یک کارمند خوب مارکتینگ شرایط را در دست گرفت و گفت تو واقعا نمی‌خوای برای نجات اقلیم کاری بکنی؟ گفتم ها؟ عین مسیحی‌های افراطی که یقه‌ی آدم را می‌گیرد که بیا تا خدا نجاتت بدهد چون آخرالزمان نزدیک است. همان انرژی. با خودم فکر کردم لاله واقعا نمی‌خوای اقلیم را نجات بدهی؟ به فکر ملخ افتادم. هیچ راهی نبود که بفهمیم زنده رسیده روی زمین یا نه. یک آن لاله‌ی گوشت‌نخوار، کم‌پروازکن و آگاه به موقعیت محلی خودشیفته‌ام زد بالا و با خودم فکر کردم از این مواظب اقلیم‌تر نمی‌توانم باشم. ولم کن. تو چی می‌خوای به من یاد بدی که من بلد نیستم جوجه. (اوه اوه) سریع برطرف شد احساسات خودپسندانه اما قبل از ناپدید شدنش متاسفانه باهاش آشنا شدم برای چند لحظه‌ی کوتاه. خوشبختانه چیزی نگفتم. به راهم ادامه دادم. اصلا نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم. می‌خواستم در فضای ذهنی خودم بمانم. باهام آمد. گفت من فقط می‌خوام یه لحظه باهات حرف بزنم. قول می‌دم مکالمه‌ی خوبی باشه. گفتم هست ولی نه. نگفتم می‌خوام ببینم موشه چی می‌شه. نگفتم من هم توی تیم شما هستم. نگفتم برو سراغ یک طعمه‌ی واقعی. گفتم عجله دارم. گفت نداری. باز خندیدیم دوتامون. عصر بود. گفت بمون دیگه. گفتم نه. باز اصرارکرد، با تحکم این‌بار گفتم رها کن منو. ایستاد. حالش گرفته شد. منم رفتم سراغ موشه. سرنوشت موشه خیلی بدتر بود. ما در این وبلاگ spoil کننده‌ی سرنوشت موش‌ها نیستیم ولی می‌توانم در این حد بگویم که سهمناک و هراس‌انگیز بود و در جای عجیبی از موقعیتی که تصویر کرده بود، شفقت آدم رو برمی‌انگیخت. واقعا مک‌اوان جادوگر است. اعجاز سابجکتیویتی حرفه‌ای و دقیق و فروتنانه. 
همه‌ی این‌ها را چرا گفتم؟ روی اکانت زندگی روزمره‌ی وینی این گفتگوی پایین را دیدم و یاد نایستادن خودم افتادم:

فعال گرین‌پیس(به آلمانی): وای خیلی ممنون که ایستادید.
توریست(به انگلیسی): ببخشید ما آلمانی صحبت نمی‌کنیم.
ف‌گ: آه! پس برای همینه که مهربونید.

۱۳ تیر ۱۴۰۲

Radical (Self-)Care

 زیر دوش ایستادم و از لای موهام خزه، خرده چوب، خاک و سنگریزه (؟) ریخت پایین. خم شدم و خرت‌وپرت‌هایی که ازم ریخته بود پایین را مشت کردم و انداختم سطل آشغال. آب از دو طرف سرم روان شد به گوش و گونه و راه پیدا کرد به بینی‌م. وه. سرم را عقب دادم و به سرعت ایستادم. دوش لاله. دوش! یادت رفته؟

چند روزی که دوبرا هستیم، کسی جز در دریاچه «حمام» نمی‌کند. ریچوال دوبرا این است که مظاهر شهرنشینی و اجبار را کنار بگذاریم. حمام تعطیل، لباس تعطیل، غذای که روی آتش نشود، تعطیل، خواب روی جای نرم تعطیل، مظاهر مدرنیته تعطیل، تلفن و اینترنت و از همه مهم‌تر ساعت و وقت به مثابه تقسیم کننده تعطیل. برنامه‌ریزی و دانستن قدم بعد تعطیل. 
بیشتر این‌طوری‌ست که خوابمان می‌آید، می‌خوابیم، گرممان می‌شود می‌پریم توی دریاچه، گشنه‌مان می‌شود، یک چیزی کباب می‌کنیم، حوصله‌مان سرمی‌رود کتاب می‌خوانیم. باقی اوقات کنه‌های همدیگر را می‌جوریم و با احتیاط یک پیچ می‌دهیم و می‌کشیم بیرون و با حیرت به دست و پای نفرت‌انگیزش نگاه می‌کنیم و «شانس» می‌آوریم باز.
.
این بار برای خاموش بودن تلفنم روی این حساب کرده بودم که آنتن نداریم، کمی داشتیم. به محض این‌که رسیدیم، تلفنم را خاموش کردم. کم پیش می‌آید در زندگی‌ام که تلفنم را خاموش کنم. خیلی کم. می‌ترسم خانواده‌ی اولم به محض این‌که تلفن را خاموش کنم، بمیرند. اضطراب تلفن خاموش مهاجر دارم. این‌بار اواسط دوبرا یک لحظه‌ای شد که دیدم فقط دارم به دورازجان نکنه مردنشان فکر می‌کنم. روشن کردم فوری تلفنم را که نمرده باشند. نمرده بودند. باز با خیال آسوده برگشتم به خاموش. یاد گرفتم این لحظه‌های اضطرابم را بپذیرم. سرزنش نکنم که چرا تلفن خاموشم مضطربم می‌کند و مگر قرار ما این نبود که در دوبرا خاموش؟ اما اگر یک چیزی را درباره‌ی خودم فهمیده باشم این است که قرار، باید با من و برای من روان باشد. در دوبرا و  هرجا مناسب دیوانگی‌هایم اجازه دارم هرکاری می‌خواهم بکنم وگرنه ریچوالم برعکس خودش می‌شود. پس از این منبر قربان خودم و رفلکت‌هایم بروم، باز برگشتم به مکانی که با تنم در آن بودم یعنی دوبرا. دوباره نفس از نو. شالاپ.
.
دریاچه انقدر زیباست که اصلا نمی‌شود کتاب خواند. کتاب انقدر خوب است که نمی‌شود پرید توی دریاچه. درخت انقدر سبز است که مدام باید نسیم را لای برگ‌ها تماشا کرد. باد انقد لطیف است که باید موج‌های مورموری درخشان روی آب را با کف پا نوازش کرد. خیال انقد فرّار است که مدام باید مثل پروانه دنبالش دوید. آغوش انقدر نرم است که مدام باید چرت زد. هر چرت از روز یک روز نو می‌سازد.
.
روی اسکله چوبی درازکشم. یک دست روی سطح آب. کمترین تماس. روی موج‌های گرم‌شده از آفتاب. شیرجه عمیق که بزنی می‌خوری به موج‌های سرد. گاهی یک ماهی می‌پرد بالا. نفس می‌گیرد؟ از موج‌های سرد فرار می‌کند؟ از همه بهتر، نکند دارد بازی می‌کند؟ صدای شالاپ نرم لطیف. می‌افتد توی آب. عمق آب ذهنم را مشغول می‌کند. هیچ‌جا ننوشته عمقش چقدر است. سایه‌ی ابرها روی سلولیت‌های ناشی از باد روی سطح دریاچه. انگار ران و شکم کسی که زندگی را دیده و چشیده. موج‌های ریز و درهم لای موج‌های بزرگ و برهم گاهی ناشی از یک قایق کوچک روی آب. شالاپ کوتاه یک ماهی دیگر.
.
خیلی منتظر بودیم که باران ببارد. نبارید. اصلا انگار «شانس» با ما بود. توی راه عقب نشسته بود روی کیسه‌خواب‌ها. چندباری آسمان گرفت و منتظر رگبار چشم دوختیم به ابرهای خاکستری. نگاه به آتش، نگاه به ابرها، نگاه به آتش، به ابرها، انداختن یک چوب بزرگ در آتش یعنی فکر می‌کنیم که باران نمی‌بارد. شالاپ نرم و کوتاه ماهی. ابرهای خاکستری نگاهمان کردند و دامن‌کشان رفتند. آتش زبانه، زغال گداخته. گشنگی. باد که می‌پیچید لای برگ‌های درختان توس، انگار صدها هزار پولک در تنالیته‌های سبز در آسمان می‌رقصیدند. رنگ، صدا، بو. 
خاطره. خاطره. دود. 
.
از بس روی اسکله‌ی شناور دراز کشیدم، مثل موقعی که از کشتی پیاده می‌شوی، تنم موج را با خود برداشته و به خشکی برده. موج سرخودم. گهواره‌وار. انگار یکی مدام و ملو تکانم می‌دهد. کرانیو ساکرال. خوشایند. ووومب وومب اشیای ناشناسی در دوردست. شالاپ ماهی. ظهر. چرت.
.
شب که دراز کشیده بودم توی چادر، کمی بالا سمت چپ، فکر کردم درست مثل پارچه‌ی چادر که لای نخ‌های کِشنده و چوب‌های [آهنی] نگه‌دارنده کش آمده و فضای خوابیدن ما را فرم داده و ایجاد کرده، جهانم را با کش دادن روزهام در دوبرا فرم دادم تا جا شوم. انگار سایزش همان بماند تا دفعه‌ی بعد که ببینیم چقدر گوشه‌های جهانم را بیشتر می‌توانم بکشم. بتوانم توی آن جهان کوتاه خلاصه صاف بایستم و کش و قوس بیایم و دست‌هایم نخورد به لبه‌هایش. معلوم نیست.
باز حواس پرت پی ابر و آب و برگ‌های رقصان درخت توس لای نسیم، پولک‌های هستی مواج لای باد نیستی رقاص. 
عجیب هم نیست واقعا که انقدر قشنگ است. ساده‌ترین قانون برق زدن بدون برق زدن این است که پشت و روی چیز برق‌زننده در تنالیته رنگی با هم باشد اما کنتراست داشته باشد مثل خواستنی و نخواستنی بودن. باد بوزد، خواستنی و نوزد، نخواستنی باشد/باشی/باشم.
.
هدف غایی: سررفتن حوصله. لژر مطلق: سر رفتن حوصله. کلیشه است. می‌دانم. کم پیش می‌آید برایم. خیلی خوشحال می‌شوم وقتی میانه‌ی سررفتن حوصله متوجه می‌شم حوصله‌ام است که دارد سر می‌رود. ذوق‌زده می‌شوم. الان است که سر برود. الان. الان. الان؛ انگار از یک مرز سختی که به ندرت در مسیرم است، رد می‌شوم. لحظه‌ی شکستنی کوتاهی‌ست. بی‌نهایت خوشایند.
گفت فراغت برای تو یعنی چی؟ گفتم یعنی در سفر روزی برسد که ندانم چندشنبه است. ندانستن چند شنبه بودگی و رهایی از وقت به مثابه کمال رهایی.

۳۱ خرداد ۱۴۰۲

فنر

 یک میوه‌فروشی نزدیک محل کارم هست به اسم ایستگاه ویتامین. اصلا چون اسمش ایستگاه ویتامین است و من را یاد معجون‌فروشی‌های تهران می‌اندازد ازش خوشم می‌آید. یک خانواده‌ی ترک هستند که پدر و مادر و فرزندان با هم مغازه را می‌چرخانند. میوه‌ها را هم معمولی می‌فروشند هم در ترکیب‌های مختلف آب‌میوه. می‌توانی بری تو و بگویی من آب هویج با کمی لیمو و روغن زیتون می‌خواهم، می‌گیرد و می‌دهد دستت. کاری ندارد تو چه سلیقه‌ای داری. قیمتش هم خوب است. همان را توی شهر بخواهی، کلی منت سرت می‌گذارند و آخر هم آنی که می‌خواهی نیست، گران‌‌تر هم هست توی شهر چون سفارش تو به تصور آن‌ها از سفارش نمی‌خورد. بعد می‌پرسند سیب هم بزنم؟ فلان هم بکنم؟ نه نکن. من همین را می‌خواهم. ایستگاه ویتامین قضاوتی به ترکیب‌های شما ندارد و ادعای بهتردانی هم ندارد و اجازه می‌دهد باشی. 

کم‌کم شروع کردم علاوه بر یک بطری آبمیوه که گاهی می‌خریدم و می‌بردم کار، میوه و سبزی و صیفی را هم از آن‌ها خریدن. با این‌که معنایش بارکشی در قطار تا خانه بود. [رقص شدید با: از این چیزاش خبر دارم اما چه‌کنم دوستش دارم. کلا در همه‌ی عرصه‌های زندگی، فتانه‌ی درون]
خیلی ایرانی‌ست توی مغازه‌ش. ایرانی قدیمی. سال ۱۳۷۵-۸۰ مثلا. وقتی خرید می‌کنی و می‌شه ۱۶.۸۰ به جای آن ۱۶ تا می‌گیرد ازت. در حالی که در وین خلق همیشه رند کردن رو به بالا است. وقتی خریدت تمام شد، یه نگاهی به خریدهات می‌کند، ناگهان یک آووکادو، دوتا لیمو، سه تا پشن‌فروت هم می‌اندازد توی خریدها. ممکن است برت گرداند که فلان خیار را نبر، بهمان خیار را ببر. با عشق می‌گوید که خیارها از کجا آمده و چرا تو باید آن‌ها را ببری خانه. [ویدیوی مرد تپلی که غوره می‌خورد] خوش و بش و هر و کر. هربار با نیش باز می‌آیم بیرون. یک حال ممدآقای خاصی دارد. بعضی دوستان هیپستر هم غر می‌زنند که گران‌فروش است یا میوه‌هاش بیو نیست. واقعا به تخمم عزیزان. آن تجربه‌ی ده دقیقه ایرانی بودن بدون فارسی حرف زدن در آن مغازه برایم خیلی خوشایند است.
.
آسمان‌ریسمان‌تالیسمان.
.
دیروز عصر خیلی طولانی در کار مانده بودم و رد شدم از دم ویتامین‌جون و دیدم آلبالو آورده. دوست دارم آلبالو. دوست داشتم آلبالو. منتها آلرژی هم توی این سال‌ها پیدا کردم. می‌توانم دوتا بخورم. کمی خارش گلو را تحمل کنم اما اگر بشود پنج‌تا، نفسم می‌گیرد. دکتر اما گفت هر میوه‌ای که آلرژی داری کمپوت و مارملادش را بخور. ناگهان ستاره در آسمانم پدیدار. فکر کردم می‌خرم و می‌برم مربا می‌کنم. غولاند هم خیلی آلبالو دوست دارد. خیلی یعنی چهارتا دانه می‌خورد. [ویدیوی مرد غوره‌ای] 
بسته‌ی یک کیلویی آلبالو را که برداشتم، تمام سلول‌های مغزم با هم گفتند چه غلطا. تو و مربا؟ گفتم هیس. خریدم. هندوانه هم برداشتم. دم صندوق زردآلو گذاشت روی خریدهام. به زردآلو هم آلرژی دارم. گفتم مرسی. ناراحت می‌شود اسم آلرژی را که می‌آورم. همینش هم برایم خیلی ایرانی‌ست و با این‌که گاهی عصبانی‌م می‌کند، دوستش هم دارم. 
خانه که رسیدم هفت شب بود. شام و فلان و آن میان به مامان گفتم لطفا بگو چطور مربای آلبالو؟
مربای آلبالوی مامانم: بهشت. 
یک وویس مفصلی گذاشت. خلاصه از روی دستورش مشغول شدم و دو سه تا ایمپرووایز کوچک کردم چون فکر کردم حالا علوم هوافضا که نیست. غلط کردم. هست. شب‌تر شد و مربا روی گاز بود و مربا خیلی رقیق بود چون من غلط کرده بودم. مامان توی وویس گفته بود زود سر می‌ره لاله. مراقب باش. فکر کردم چه سری؟ داره می‌پزه دیگه. اصلا شبیه سر رفتن نیست. نشستم توی هال. سر رفت. زمین و زمان بوی شکر سوخته. ناگهان غولاند عین فنر پرید و گفت لاله دود-چک الان آژیر می‌زند. من هنگ کرده بودم. او بدو بدو با یک دست حوله نم‌دار می‌چرخاند و با یک دست با کاردک مربا را از روی گاز جمع می‌کرد. من مترسک. تمام شد و آژیر ساعت یازده شب نزد و ما کنار همسایگان سربلند. خان اول گذشت.
مربا دوباره روی گاز بود و منم قاشق به دست و کف‌جمع‌کن بالای سرش، به ساعت ایران دیر شده بود و مامان خواب بود، کمی سعی کردم روی واتس‌اپ پیدا و بیدارش کنم و نشد. [خواب است و بیدارش کنید، مست است و هشیارش کنید] مشکلم این بود که مربای آلبالو روی گاز شبیه کمپوت گیلاس بود از نظر بافت. ولی می‌دانستم که گیلاس نیست. واقعا می‌دانستی لاله؟ خسته نباشی. می‌خواستم با مامان فیس‌تایم کنم که نشانش بدهم و بگوید همه‌چیز درست است. نشد. چیزها نسبتا غلط بود. 
رفتم گوگل کردم مربای آلبالو، دقیقا بعد از ده دقیقه خواندن دستور پختن، احساس کردم عین یک آتشفشان منفجر خواهم شد. از گوگل کردن امراض بدتر به نظر من گوگل کردن دستور پخت غذا در سایت‌های ایرانی‌ست. لای صدها تبلیغ ژل چاق و لاغری و بزرگی و کوچکی کیر و  سفر ارزان به ترکیه با ما، باید بگردی و دستور پختن هرچیزی را با مراحل مهم پیدا کنی. مراحل مهم من را عصبانی می‌کند. هیچی را نمی‌فهمیدم. سوالی که داشتم، جواب نمی‌گرفت. انشاهای طولانی، جملات بی سر و ته. قصه‌ی حسین‌کردشبستری که مربای آلبالو که بود و چه کرد اما جواب سوال، نه. ذره‌ای نمی‌فهمیدم چه غلطی باید بکنم. همه‌چیز سیصد مرحله بود که «مهم» است منتها بدون اینکه ذره‌ای روشن کند چه چیزی اهمیت دارد. مراحل هم اصلا شبیه کارهایی نبود که مامان گفته بود و من کرده بودم. اگر آن‌کار را نکنیم چی می‌شود؟ اگر کار اول را نکردیم اما کار دوم را کردیم چی؟ زمانش چقدر است؟ هیچ معلوم نیست. تا آبش کم شود. خب پدرسگ چقدر کم شود؟ با چه حرارتی؟ هیچ‌کجای هیچ متنی که من دیدم، ننوشته بود زمان پختن یک مربا چقدر است. مسلمانان چقدر باید بپزد یک مربا؟ انسان در آشپزی ایرانی از روی دستورهای اینترنت باید علم غیب داشته باشد. همین من را عصبانی می‌کند. من مطلقا علم غیب ندارم. نوشته بود یک جاش که شربت مربا باید حالت فنری داشته باشد. فنری؟ فنر؟ صفحه را بستم. سعی کردم بافت مربای آلبالو در صبح مدرسه لای نان بربری را یادم بیاورم. لکه‌ی مربا روی مانتوی سورمه‌ای. مرگ بر مانتوی سورمه‌ای. زن زندگی آزادی. 
مربا را رها کردم روی گاز که خنک شود و خوابیدم. صبح بیدار شدم و چون منزلمان هم جهنم ایرانی‌هاست، نان نداشتیم که تست کنم ببینم چطور شده بعد از سرد شدن. مربا را با دانش قلی شیشه کردیم. مامان یک پیام گذاشته بود صبح که بگذار فلان‌قدر بگذرد و فلان کار را نکن. من چند مرحله جلوتر بودم. هم نگذاشته بودم فلان‌قدر بگذرد و هم فلان کار را که گفت نکن، کرده بودم. به هرحال یک شیشه مربا شد. بد نشد اما خوب هم نشد. ناراحت‌کننده‌ترین چیزش این است که مزه‌ی آلبالوی واقعی و همت و باکری نمی‌دهد. مرد غوره‌خوار نیست. شربت فنری نیست. بافت آلبالو هم وقتی گاز می‌زنی اشتباه است. 
.
پایان پروژه. نتیجه: مربای آلبالو پروسه‌محور نیست. 
.
می‌دانم بعد از این سال‌های زندگی در اتریش، نخ‌سوزن ده سال هم‌بالشی با غولاند، خلق و خویم عوض شده. چشمانم را که باز می‌کنم، فارسی فکر نمی‌کنم. این را در ده سال گذشته به عمد به خودم یاد دادم. ماه‌های اولی که پیش هم می‌خوابیدیم، بیدار که می‌شد مغزم فارسی بود. نمی‌توانستم باهاش حرف بزنم. 
حالا زندگی الانمان خوب است. فقط عیبش این است که خواب هم به فارسی نمی‌بینم زیاد. اما اگر مثلا با کسی شب فارسی حرف بزنم، یا کتاب فارسی بخوانم، ممکن است خواب فارسی ببینم. کلنگ خواب فارسی یک جای دورتری از روانم را می‌کاود که دوست دارم. گاهی وقتی کتاب انگلیسی دستم است، خواب انگلیسی می‌بینم اما کم. بیشتر آلمانی و فارسی.
ذهن و روانم سه شقه به سه زبان است و هر سه را بد و نیمه و ناراضی‌کننده بلدم. هیچ‌کدام را به هم نمی‌توانم آن‌طور که دلم می‌خواهد ترجمه کنم. وقتی باید یک کانسپت فارسی را برای غولاند توضیح بدهم، اول چند دقیقه از ناراحتی شیهه می‌کشم و ناله می‌کنم. موقع برعکس مدام تپق و جستجوی کلمه در ذهن.
آیرونی این اتفاق برای من این است که دوست داشتم از نوشتن ارتزاق کنم. [آیرونی، ساقه و برگ و ریشه]
خیلی فکر کردم به این وضعیت هیبریدی که تویش هستم، خاطراتم که مرا شکل داده فارسی‌ست. زندگی کاری و تحصیلی و سوادم آلمانی‌ست، بزرگسال بودنم، مسئولیت‌پذیری‌م آلمانی‌ست. وقتی می‌خواهم ساده‌ترین پروسه‌ی انجام کارها را توضیح بدهم، تمام کلمات، آلمانی به ذهنم می‌آید. وقتی می‌خواهم از گذشته و بچگی حرف بزنم همه‌ی کلمات فارسی‌ست. تراپی به فارسی که کردم، تازه فهمیدم بعد از سه سال که چه دری را محکم به روی گذشته بسته بودم. جا نبود انگار تا قبلش. انگار فارسی جا را برای آلمانی تنگ می‌کرد. دو سه سال است دوباره به فارسی رجعت کردم. شاید چون دوباره فارسی ژورنال کردم. نمی‌دانم.
گاهی هنوز کلافه می‌شوم و ترجمه‌ی کلمات را نگاه می‌کنم به فارسی. به محض اینکه خود پروفشنالم می‌خواهد چیزی به فارسی بنویسد، الکن می‌شود. همیشه کلمه را که نگاه می‌کنم، بعدش عصبانی‌تر می‌شوم چون کلمه را یادم نیامده. نه این‌که بلد نبودم. فارسی‌م این‌طوری روزبه‌روز بدتر و فرسوده‌تر می‌شود. بد نیست. چطور بگویم؟ کارهام را می‌توانم بکنم اما آن اشرافی که به کلمات و ترمینولوژی در آلمانی دارم را به فارسی ندارم. وقتی حرف می‌زنم یا حتی وقتی می‌نویسم، انگار دبیرستانی است فارسیم. 
رمان و ادبیات و گاهی تکست‌های تخصصی را انگلیسی می‌خوانم. خیلی بهتر از این‌که بنویسم یا حرف بزنم، می‌خوانم. وقتی فکر می‌کنم، پلنگ و وقتی می‌نویسم، بچه‌گربه. جاهایی که دو یا سه زبان در جریان است، از یک جایی به بعد مغزم خاموش‌ر‌وشن می‌شود و مدام زبان‌های اشتباهی حرف می‌زنم. خیلی باید دقت کنم. فرسایش.
.
مشاهده‌ی ناتوانی زبانی‌م اخیرا برایم مهم شده. قدیم مسئله را بیشتر پس می‌زدم. دوست نداشتم به جوانب آن فکر کنم. تمام تمرکزم روی این بود که آلمانی‌ام بی غلط و لهجه باشه. (هم غلط دارد و هم لهجه) تازگی اما گاهی از قصد با لهجه‌ی فارسی‌تر هم حرف می‌زنم. اعتراض. انگار بعد از این سال‌ها تازه رسیدم به خودم. این هیبریدستانی که ذهنم است را دوست دارم تماشا کنم و بفهمم چی ازش درآمده. علی‌رغم تلاشم، انگار آنچه می‌خواهم نیست. انگار یک بچه بزرگ کردم و بچه‌م چرت از آب درآمده. حالا شاید الان پدرمادرهای خوب بگویند بچه‌ی چرت نداریم که درست هم می‌گویند. نمی‌دانم اگر برمی‌گشتم عقب باید چه کاری را جور دیگری می‌کردم که فارسی‌م همان‌قدری که می‌خواستم شکوفا می‌شد. اندازه یک آدم چهل ساله فارسی‌م خوب نیست. اندازه یک آدم بیست ساله خوب است. نمی‌دانم اگر برمی‌گشتم عقب باید با آلمانی‌ام چه کار می‌کردم که می‌توانستم آن بی غلطی و احاطه‌ای که دوست داشتم داشته باشم را تجربه کنم. گاهی مثلا باید نگاه کنم ذوزنقه به آلمانی چی می‌شود؟ قطر، محیط، چگالی، شار؟ ساده‌ترین مفاهیم دبیرستانی را به آلمانی بلد نیستم. چون در دانشگاه فقط با هنر سر و کار داشتم. خیلی اکابرم می‌کند این مسئله.
از آن طرف نمی‌دانم چقدر باید بیشتر انگلیسی حرف می‌زدم. به انگلیسی جز یکی دوسال اول مهاجرت و در سفرها زندگی نکردم. نمی‌دانم چه رابطه‌ای باهاش داشتم اگر طولانی‌تر می‌شد.
.
یک شوخی هست که زیاد بین آدم‌های چندزبانه می‌شنوی، این‌که فکر می‌کردند به چند زبان می‌توانند حرف بزنند و روابط جدیدی برقرار کنند. به جایش در واقعیت به چند زبان نمی‌توانند خود را بیان کنند.
.
دست آخر اگر شما هنوز توی فکر فنر کمر یا فنر شربت/یکی هم نوشته بود شیره‌ی مربای آلبالو هستید باید بگویم که در نوشته‌ی اشتباهی دست و پا می‌زنید. این نوشته درباره‌ی نتوانستن است که ما بهش می‌گفتیم آب مربا. 

۱۲ خرداد ۱۴۰۲

مبلمان ذهن

 یک هنرمند اوکراینی هست که دنبال می‌کنم به اسم الکسا اجینکو. بین لندن و کیف زندگی می‌کند و سر حمله به اوکراین با دقت‌تر نگاهش کردم. یک مجموعه‌ای از کارهاش خیلی به چشمم آمده به اسم روتکوی تقلبی. با مدیاهای مختلفی کار کرده و حالا برگشته به مدیوم سنتی نقاشی و سری می‌زنه به هنرمندان قرن بیست و در نتیجه روتکو. روتکوهایی که می‌کشد، چشمم را گرفت. روتکو برای من کلا بار سنگینی روی دوشش دارد.  زانوم را سست می‌کند و مرا می‌برد به یک جای بی‌دفاعی از خودم. نمی‌دانم چرا. اجینکو روی رپلیکاهای روتکو گاهی چیزهای بامزه‌ای می‌نویسد. مثلا «روتکوی تقلبی‌ام از ارگاسم تقلبی‌ام بهتر است» یا «روتکوی تقلبی از آرتیست تقلبی» یا «شبیه روتکوست اما نیست» یا محبوب‌ترینشان برای من «روتکو برای طبقه‌ی متوسط» خیلی هم «ایستاگرامی» است کارهاش و گاهی عکس‌های مکش مرگ منی با کارهایش روی اینستاگرام می‌گذارد ولی لایه‌های قوی نشانه‌شناسی رنگ و در عین حال سیاسی و کانسپچوالی هم دارد. سر زدنش به خودش و رفلکتیو بودنش هم به دلم نشسته. 

دیدن کارهاش باعث شد که فکر کنم خودم هم روتکو بکشم ببینم چه حالی دارد کشیدنش؟ کمی جدی‌تر تکنیک روتکو را نگاه کردم و واقعیت این است که برای روتکو کشیدن کافی است که چند لایه رنگ‌های اپک و شفاف و خیلی رقیق شده را روی هم بمالی تا یک بافتی درست بشود و بعد می‌توانی با تناسب‌های مربع مستطیل انتخابی ظرف مدت کوتاهی به نتیجه‌ی بصری برسی. نتیجه‌ی بصری آن‌طور که اجینکو می‌گوید شبیه روتکوست اما روتکو نیست یا بهتر روتکو برای هال منزل طبقه‌ی متوسط است. بعد از کشیدنش چنان سرخوش می‌شود آدم که از خودش خجالت می‌کشد. البته اتاق کار من اجازه نمی‌دهد ذره‌ای به اندازه‌های اصلی روتکو نزدیک شوم که جز «چیز»های اصلی‌ست. 
اشکال دیگر اما این‌جاست که به طرز اعتیادآوری نمی‌شود بس کرد. بی‌نهایت امکان بازی و ترکیب و فلان هست و به شدت تراپیوتیک اما رنگ‌هدر‌کن است. می‌دانم عاقبت بوم‌ها سطل آشغال است اما به قول ننرهای بد استتیک دور‌وبرم پروسه‌محور. 
حالا تمام این مقدمه‌چینی را کردم که بگویم، امروز باز دوباره افتاده بودم روی روتکوی تقلبی اخیرم، ناگهان دیدم بهجت صدر درونم گفت کاردک رو بردار و رنگ‌ها رو بچین. گفتم بهجت، روتکو چی؟ گفت بچین. گفتم باشه. احصایی گفت یه چیزی بنویس، گفتم نه. بابا ولم کن. ساکت شد. گفتم اما با منحنی‌هات حال می‌کنم. ریتم می‌خوام. سهراب سپهری سریع پرید گفت می‌خوای درخت بکشی؟ بافت بوم وقتی رنگ می‌چینی شبیه درختای منه. گفتم نه. کاردک رو برداشتم. دست بهجت صدر رو گرفتم، گفتم می‌خوام با تو بیام. گفت پس خیلی قرینه بکش. گفتم نه بهجت. جنون چی پس؟ رنگ‌ها رو بارِ کاردک کردم و هی رنگ‌های زیری آمد بیرون. چیدم و چیدم. شعف. ریتم شد و ریتم شد و ریتم. وزیری مقدم گفت تو چالاکی و پالاکی. نقاشی هم کار یدی. هر غلطی می‌خوای بکن. گفتم مرسی. عربشاهی گفت هرچی رنگ داری بذار و برچین، گم کن رنگا رو. خاطره‌ی زنگ مس چی؟ خاطره‌ش رو نگه دار. گفتم چشم.‌ خوش گذشت. بعد از نمی‌دونم چندوقت نقاشی کردن دوباره خوش می‌گذرد. اصلا تردیدی ندارم که نتیجه زباله است اما عجیب خوش می‌گذرد. 
دست‌هام را که فرچه‌مالی کردم که اکریلیک‌ها از زیر ناخن‌هام پاک شود – و نشد– که قابل ارائه به اجتماع شوم و بپوشم و بروم کار، دیدم دارم فکر می‌کنم عمری باشد و از اکریلیک جنون آمیز روی بوم مالیدن و گم شدن در زمان و مکان و خاطرات بصری نان بخورم. نگاهی به بوم‌های زباله – پروسه‌محور/هاهاها– کردم و پوشیدم.

۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲

گراز گمراه من میل چمن نمی‌کند

 روی توییتر دیده بودم خواب کالکتیو استرسی برای جمعی از فارسی‌نویس‌ها، خواب مدرسه و امتحان است. بارها دیدم آدم‌های مختلف در این‌باره نوشتند که با چه استرسی بیدار می‌شوند و مدرسه بودند و امتحان داشتند و درس را بلد نبودند و غیره. 

موقع خواندنش همیشه من فکر می‌کردم چطور وقتی «همه» این خواب را می‌بینند، من نمی‌بینم؟ تجربه‌ی زیسته؟
خواب‌های تکراری دیگری هم هست، پرواز کردن، افتادن دندان، سقوط کردن، گم شدن، آماده نبودن برای کاری و غیره. این خواب‌های کالکتیو انگار با یک تجربه‌ی مشترک انسانی کار دارد و هرچه تجربه فراگیرتر، خواب تکراری‌تر و فرافرهنگی‌تر و همه‌گیر‌تر. 
امروز در حالی که از یک خواب پریشان بیدار شدم، به فکرم رسید شاید این خواب که دیدم هم، در کلیتش برای جماعتی مشترک باشد. 
توی خواب با دوچمدان‌ و یک کوله پشتی و یک کیف کوچک رسیده بودم به یک مکانی که در وهله‌ی اول ناآشنا بود. باغ بزرگی بود که عمارت اصلیش تا دری که من وارد شده بودم فاصله طولانی و سربالایی داشت. سرگردان و آشفته بودم، انگار چمدانم خیلی مزاحم شده بود و باید جایی می‌گذاشتمش که راهی را بروم. یک چمدان و یک کیف دستم مانده بود. انگار می‌خواستم بی‌چمدان بروم ببینم عمارت همان عمارتی است که من توش کار دارم یا نه؟ مطلقا بی چمدان نمی‌شد، یکی را گذاشته بودم و یکی را می‌کشیدم. میانه‌ی راه فهمیده بودم که چمدانم را که دم در گذاشته بودم، ممکن است وقتی برگردم دیگر پیدا نکنم. موقعی که رسیده بودم، خلوت بود اما انگار به تدریج شلوغ شده بود و من می‌ترسیدم وقتی برمی‌گردم چمدانم دیگر نباشد. وقتی مهاجرت کردم، دوتا کیف صد در هفتاد چرمی داشتم که تمام کارهای قابل حملم را گذاشته بودم توش. طراحی و نقاشی. الان که فکر می‌کنم می‌بینم با عقل بیست سالگیم شاید «سرمایه‌ی کاری‌م» بود که از ایران آورده بودم و اوایل مهاجرت نمی‌توانستم با خودم این طرف و آن طرف ببرمش. بدبار بود و بزرگ و جنس ایرانی. سفت نمی‌ایستاد. نمی‌شد هرجایی ببرمش. دسته‌ش شل بود. زیپش بعد از چهاربار باز و بسته کردن، شکسته بود. زیپ چطوری می‌شکند آخه؟ خلاصه آرشیوها را گذاشته بودم منزل آشنایی و خیلی نگران بودم که خراب و گم شود و از طرفی ایمپاسترم می‌گفت کارهات به هرحال خیلی آشغال و به‌دردنخور است، گم شود هم مهم نیست. شاید آن چمدان دم در باغ همان کیف‌های کارهام و در لایه‌ی بعدی همان تجربه‌هایی بود که از ایران آورده بودم و فکر می‌کردم زمخت و بی‌ارزشند. مطمئن نیستم. شاید دارم موضوع را ساده می‌کنم و به مهاجرت و کار تعمیم می‌دهم. هنوز نمی‌دانم.
در آن میان توی خواب باید به صدتا کار همزمان رسیدگی می‌کردم و تلفن هم می‌کردم و توضیح هم می‌دادم که در چه حالم. یکی از ناراحتی‌های همیشگی زندگی‌م این بوده و هست که مالتی‌تسک نیستم و هروقت باید باشم خیلی عذاب می‌کشم. توی خواب شاید باید با مگیسترات سی و پنج و همزمان با مامانم حرف می‌زدم. چقدر تخمی بود اول مهاجرت. وقتی باید پای تلفن آلمانی حرف می‌زدم و مهم‌تر می‌فهمیدم طرفم با دیالکت وینی چه می‌گوید، خیلی تنش می‌گرفتم. توی خواب مسیر سنگلاخی بود و کشیدن چمدانی که همراهم بود، سخت و طاقت‌فرسا بود. یک خاطره‌ام از مهاجرتم که ماه مه بود این بود که گل‌های مگنولیا که روی زمین ریخته بود لای چرخ‌های چمدانم گیر می‌کرد و مدتی که چمدان را می‌کشیدم، چرخش دیگر نمی‌چرخید. توقف می‌کردم و گل‌ها را از لای چرخ‌ها درمی‌آوردم و باز چمدان را بکش. توی خوابم اما گل‌ها لای چرخ چمدان نبود. فقط سنگریزه بود و زمین سنگ‌فرش با درزهای گشاد و بزرگ بود. دشمن چمدان.
برگردم به تردید توی خواب، وسط راه که پشیمان شدم و فکر کردم برگردم و چمدان زمختم را از دم در بردارم، باران گرفته بود. خیس و افتضاح بود. لابد توی خواب می‌دانستم کاغذها نباید خیس شوند. نگران، خسته، خجالتی و ناموفق بودم. به غلط کردن افتاده بودم. الان که فکر می‌کنم می‌بینم عمارت خوابم شبیه عمارت قبرستان مرکزی وین بود. واقعا روان آدم چه گوشه‌های عجیبی دارد.
قبرستان مرکزی تا اولین خانه‌ام در وین فاصله‌ی چندانی نداشت. خانه که نه. خوابگاه. سال اول چون دیر برای خوابگاه ثبت‌نام کرده بودم، افتاده بودم ته شهر. محله‌ی غریبی بود. «همه» جای دیگری از شهر زندگی می‌کردند و من افتاده بودم این گوشه‌ی غیر جالب. خیلی احساس تنهایی می‌کردم اما گمانم اگر وسط شهر هم بودم، همان بود. تنهایی، ناشی از نومهاجر و مبتدی بودن در شهر و زندگی بود.
بگذریم. برگردم به قبرستان، فارغ از این‌که الان یکی از مکان‌های محبوبم در این شهر همان قبرستان است، جایی‌ست که اغلب شلوغ و با بروبیای شب «همه‌ی مقدسان» می‌شناختمش. وقتی پندمی شد و در خانه حبس بودیم، یک بار یواشکی رفته بودم قدم بزنم و پرنده پر نمی‌زد. مدام هم نگران بودیم پلیس بگیرد و جریمه‌مان کند که از خانه آمدیم بیرون. از ویروس هم دلهره داشتیم. فضای گورستان هم همان ویژوال دیستوپیای قرنطینه‌ی اول که همه می‌شناسیم را داشت. بعد از کمی راه رفتن در قبرستان، دیده بودم که آهوها تا دم عمارت جلو آمده بودند و مرا حیران نگاه می‌کردند. من هم ایستاده بودم و حیران نگاهشان می‌کردم. خیلی سورئال بود دیدنشان کنار کلیسا. اول پندمی درباره‌ی برگشتن دلفین‌ها به ونیز خوانده بودم. دلفین‌های گورستان مرکزی برای من، آهو بودند. 
برگردم به خواب، توی باران چمدان‌کشان داشتم برمی‌گشتم و فکر می‌کردم کی آخر ممکن است آن یکی چمدان من را لازم داشته باشد؟ به درد کسی نمی‌خورد و با تردید داشتم دیوانه می‌شدم که برم یا برگردم. شاید می‌ترسیدم طراحی‌هام گم شود و «هویت کاری‌م» همراهش گم شود؟ گیج و نگران و بی‌تعلق و خسته سر و کله می‌زدم با خودم. یک جایی یک «دیگران» کمرنگی هم توی خوابم بودند. آن‌ها سرخوش و شنگول و درگیر چیزهای دیگری بودند. من هم حوصله و وقت نداشتم توضیح بدهم چرا آن چمدان زمخت کهنه‌ی دم در برایم مهم است و من باید برگردم و برش دارم. خجالت هم می‌کشیدم اما عزمم پابرجا بود. به هرحال می‌دانستم که هرکار می‌کردم توی خواب، اشتباه بود و وقتم را تلف می‌کرد. خواب هم انگار مثل زندگی واقعی موقع رنج، طولانی بود. کلافه بودم از خودم و شرایط و همه‌چیز. خلاصه به هر ضرب و زوری که بود، داشتم برمی‌گشتم. توی راه ناگهان از دور دیدم که یک گراز بزرگ اندازه یک ساختمان دو طبقه داشت به سمت عمارت می‌دوید، همه هوار می‌زدند و می‌رفتند کنار، در آن فاصله‌ای که گراز را دیدم تا تصمیم بگیرم که چه کنم خیلی کم طول کشید، انگار متوجه شدم چاره‌ای جز مواجهه ندارم، همان‌جا نشستم روی زمین و دستانم را بردم بالای سرم و چشمم را بستم، گراز بزرگ به سمتم می‌دوید. گرومب گرومب سنگینش و خرد شدن سنگ‌فرش‌ها زیر پایش را احساس می‌کردم. لحظه‌ی آخر گراز جای این‌که باهام تصادف کند با آن هیبت وحشتناکش و از روی زمین پرتم کند، از روی من جست زد و پرید. ویژوال خواب: مطلقا میازاکی. چشم که باز کردم سایه‌ش افتاد روی من و چمدانم. حتی پاش نخورده بود بهم. باورم نمی‌شد. شوق و شادی و حیرت از رهایی. انگار که از مرگ جان به در بردم. وقتی تمام شد فکر کردم یک جای قلبم شاید می‌دانستم که گراز با من تصادف نمی‌کند اما باز هم وحشتناک بود و مقابلش نشستن جنون‌آمیز. گراز آخه روان دراماتیکم؟ گراز نماینده‌ی چی باید باشد؟ توی خواب مسیری که من می‌رفتم، برعکس باقی مردم بود. خلاف دیگران رفتن هم واقعا گل‌درشت است اما خب دست من نیست خواننده جان و روانم خواب‌های گل‌ریز نمی‌بافد. هرچند که گل‌ریز می‌پسندم. 
چیزی که بعدش پیش آمد هم به فکر فرو بردم. توی خواب انقدر هیبت گراز عظیم بود، انقدر تصادف نکردن باهاش غیر ممکن بود در وضعیتی که من بودم، که می‌دانستم برای کسی نمی‌توانم تعریف کنم که گرازی که به سمتم می‌دوید، مرا له نکرده. نمی‌توانستم برای کسی که ندیده، توضیح بدهم گرازی به اندازه یک ساختمان دو طبقه در یک باغ رها بوده و به سمت مردم و من می‌دویده. از طرفی می‌دانستم برای کسانی که گراز را دیدند، کارم احمقانه بود. در هرحال توصیف چیزی که باهاش مواجه شدم غیرممکن بود و در خواب خودم را در این تجربه تنها ولی خوش‌شانس احساس می‌کردم. احساس می‌کردم فقط خودم هستم که می‌دانم چه بر سرم آمده، یا بهتر بگویم چه بر سرم نیامده. احساس رهایی بی‌اندازه خوشایندی داشتم بعد از حادثه.
بیدار که شدم مدتی فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که شاید گراز خوابم، مهاجرت است. شاید احساسات عظیمی‌ست که این سال‌های اخیر از توی کمد درآوردم و نگاهشان می‌کنم.
گمانم علت خوابم این است که باز روی توییتر بحث مهاجرت بود. من خودم را در سال‌های اخیر با علاقه از مبحث کنار می‌کشم. الان انقدر می‌دانم که نمی‌دانم. مهاجرت هرکی‌به‌نوعی‌ترین چیزی‌ست که می‌شناسم. انقدر المان‌های موثر زیادند که هیچ دو نفری کنار هم از کشور مبدا و مقصد مشترک با دسترسی به امتیازات مشترک مالی و عاطفی و غیره را هم نمی‌شود با هم مقایسه کرد. چه رسد که بخواهم داستان خود و بغل‌دستی‌م را به کل امر مهاجرت تعمیم بدهم. چطور باید برای دیگرانی که شرایطشان از همه‌نظر فرق می‌کند، نسخه پیچید؟ پاسخ ساده‌ست. نباید. کار من نیست. هرچه بگویم کلی‌گویی بیخود بی‌جهت و بی‌خبر از زندگی دیگران کردم.
چیزی که برایم جالب بود، این بود که خواندن نظرات دیگران در این باره، با این‌که در بیداری پس زده بودمشان، احساسات خودم را هم بیدار کرده بود و باعث شد که در خواب، گرازش بهم حمله کند. اگر برگردم به تجربه‌ی خودم، تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که برای من مهاجرت تجربه‌ی عظیمی بود و هست. هرچقدر بیشتر بهش فرو می‌روم، چیزهای بیشتری یاد می‌گیرم، با گوشه‌های جدیدی مواجه می‌شوم که می‌بینم نمی‌شناختم، نمی‌دانستم یا نمی‌فهمیدم. در عین شخصی بودنش، خیلی گوشه‌های احساسی مشترک و همسان با «دیگران مهاجر» دارم. برای همین  اشتراک در تجربه‌ی انسانی، قلبم را به آدم‌های دیگری که این هویت هیبرید مهاجر را دارند، نزدیک می‌بینم. انگار که همه‌مان خبر از گراز گمراهمان داریم. 
چیزی که باعث شد این را بنویسم این بود که برایم جالب است که آیا گراز مهاجرت توی خواب‌های شما هم که مهاجر هستید، خودش را نشان می‌دهد؟ آیا چمدان و فرودگاه و مکان‌های ناآشنا و المان‌های مهاجرت و جدایی و تنهایی هم یک جور خواب کالکتیو میان ما مهاجران است؟

۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲

Ein erstaunliches Geheimnis


نشستم به حال سبک‌بار ساحلی که هستم، زیر آفتاب ماه مه. به طرز غریبی غم ندارم. عذاب وجدان ندارم. دلتنگی ندارم. آسمان آبی‌تر از این نمی‌شه. کتابم از این لطیف‌تر نمی‌شه. تولد پانزده سالگی کاراکتر اصلی رمان است. کتاب «رفیق درخشانم» از النا فرانته دستم است. برداشته بودم که توی ایتالیا بخوانم. دوست دارم کتابی بخوانم که در مکانی می‌گذرد که هستم، منتها قبل از این‌که کتاب را بخوانم از ایتالیا برگشتیم. مهم نیست. کتاب خیلی سایت‌اسپسیفیک نوشته نشده. بیشتر لامکانش فقر است و کنکاش عشق و کنجکاوی برای زندگی و هرجایی می‌شود خواندش. آفتاب عالمتاب است. لباس‌هایی که تنم کردم را دانه‌دانه درمی‌آورم. آخرین بار کی با تی‌شرت بیرون نشسته بودم؟ آفتاب بعد از ماه‌ها استخوان‌هایم را از تو گرم می‌کند. تنم را زیر آفتاب نگاه می‌کنم و سرخوشم. کبودی روی ساعدم کمرنگ شده. وارد فاز ارغوانی و زرد شده. واقعا می‌توانم روزها تماشا کنم که یک کبودی چطور رنگ عوض می‌کند. می‌تواند شغلم آرشیو کردن تغییر رنگش باشد.
تولد پانزده سالگی این بچه توی رمان لب یک ساحلی می‌گذرد. جوری که کتاب می‌خواند، یاد خودم می‌اندازتم. خرخوانی‌ش. تردیدهاش و کافی نبودنش و تماشا کردن مدامش که رفیق درخشانش چطور است. یاد خودم و لنا می‌افتم بارها. گاهی جا عوض می‌کنیم اما دینامیک رابطه‌ی این دوتا بچه مدام مرا می‌برد به کودکی نوجوانی خودم و لنا. یک دسته پرنده از بالای سرم پرواز می‌کنند. سایه‌های شتاب‌زده‌شان روی تن و لباس و صندلی و کتاب می‌افتد. کتاب کاغذی دستم نیست. کاش بود. روی کیندل هم سایه‌هاشان می‌لغزد. بی‌دلیل قصد می‌کنم آسمان را نگاه نکنم و از همین سایه‌ها حدس بزنم چه پرنده‌هایی هستند. بزرگ‌تر از گنجشکند، سار؟ شاید سار. کبوتر؟ یادم نمی‌آید در این فصل دسته‌ی سار دیده باشم. برای کبوتر خیلی ساکت بودند.
همان‌جور که توی کتابم یکی مقاله‌ای حوصله‌سربر را بلند برای دختر پانزده ساله می‌خواند، سر بلند می‌کنم و زن روی نیمکت کناری‌م برای همراهش یک نوشته‌ای را با غضب بلند می‌خواند. صدایش از توی کتاب پرتم می‌کند بیرون اما کلماتش را تشخیص نمی‌دهم. بیشتر می‌خورد یک تکست طولانی عصبانی را بلند بخواند که دوستش بگوید حق دارد یا نه. یا «تو رو خدا ببین چی نوشته؟» یا «ببین چی نوشتم، به نظرت خوبه همین رو بفرستم؟» ندیده و نشنیده به نظر من حق دارد. همه‌ی حق‌ها را. بایاس خوشگلی. انگار خوشگل‌ها همیشه حق دارند.
سعی می‌کنم تولد پانزده سالگی‌م را به خاطر بیاورم.
نوجوانی‌م طوری‌ست که انگار ادامه‌ی لنا هستم. پانزده سالگی من یعنی هجده‌سالگی لنا. زیبایی بی حد و حصرش و مبهوت این شدن که چرا لنا انقدر خوشگل است و کاش من هم انقدر خوشگل بودم.
پانزده سالگی گمانم وقتی‌ست که موهام را گیس می‌کردم، لباس‌های بگی می‌پوشیدم، رژ لبی می‌زدم که لبم را کمرنگ‌تر از رنگ واقعی‌ش کند. کارتون پوکاهاتنس را دیگر همه تماشا کرده بودند و شاید به خاطر گردن غاز‌وارم، شاید رنگ پوستم و شاید اندازه لب‌هام و شاید همه‌ی این‌ها با هم، بهم می‌گفتند تو شبیه پوکاهاتنس هستی. هم خوشم می‌آمد هم عصبانی می‌شدم. هم فکر می‌کردم، من بزرگ شدم چرا من را با کارتون مقایسه می‌کنند؟ چرا فکر می‌کنند من این کارتون را دیدم؟ در خلوت هم چرا آخه کارتون دوست دارم تماشا کنم؟ گاهی فکر می‌کردم شاید خیلی نچسب و وصله‌ی ناجورم که پوکاهانتس. گاهی فکر می‌کردم شاید من هم کمی قشنگ باشم و لنا را می‌دیدم و می‌دانستم قشنگ اوست و من سایه. 
هنوز کالچرال اپروپریشن دور بود. خیلی خیلی سال باید می‌گذشت تا با یک همکاری که پشت سرم بهم می‌گفت پوکاهانتس روبرو شوم و تمام این خاطرات پوکاهانتس یادم بیاید و تمام زورم را جمع کنم و بگویم لطفا نگو.
گاهی فکر می‌کنم واقعا تمام نوجوانی‌م نمی‌دانستم جام کجاست. هرجا می‌رفتم فکر می‌کردم این‌جا نه. هرکار می‌کردم، فکر می‌کردم این‌کار نه. سرگیجه‌م وقتی تمام شد که سال پیش‌دانشگاهی از ریاضی تغییر رشته دادم و رفتم هنر. انگار تق نرمی کرد و جاافتادم. صدای خم کردن زانوی باربی. عجیب بود و خوشایند. منتها باعث نشد دقت کنم ببینم کجاهای زندگی تق نرم می‌کنم و جا می‌افتم. بعد از این همه سال تازه یواش یواش جای جدید که می‌روم، گوش می‌خوابانم ببینم تق نرم می‌کنم یا نه. باز خوبه. خسته نباشم.
بهار واقعا باعث می‌شود مشاعرم را از دست بدهم و بشوم مجموعه‌ای از احساسات نرم و نولوک و عشقی و یواش. همه‌چیز به نظرم زیباست. همه‌چیز به نظرم ممکن است. مهربان می‌شوم. دوست دارم تمام روز درخت و گل و زمین و زمان و پرنده و چرنده را تماشا کنم و می‌کنم. در هر فرصتی ویران بیران. هرسال طوری از دیدن بهار دچار شعف می‌شوم انگار اولین بهاری‌ست که دیدم. شکایتی هم ندارم. انگار که آن فاز عاشق کور.
توی این رمان، این بچه در کودکی دریا را دیده بود و بعد پانزده ساله که شد، دوباره دریا را دید. یادم افتاد ایران که بودیم، وقتی می‌رفتیم رشت، توی راه چطور بود. انتظار رسیدن به آن ور البرز و بعد منجیل و زیتون پرورده خریدن و تماشای بادگیرها. ماهی و نان و عرق خریدن پدرمادرها در بازار محلی و بعد بالاخره می‌رسید جایی که هیبت دریا را می‌دیدیم. معمولا این‌جور بود که توی ماشین چرت می‌زدیم یا شجر گوش می‌دادیم و ما بچه‌ها عقب ورق بازی می‌کردیم و یا کتاب می‌خواندیم و ناگهان یکی می‌گفت دریا. معمولا بابا. همه از پنجره نگاه می‌کردیم. شعف و خوشی تعطیلات. مامان می‌گفت ببینید چقدر رنگ‌ها براق و درخشانند. با «براق و درخشان» سربه‌سرش می‌گذاشتیم تمام راه. می‌گفتیم مامان برگ‌ها چی؟ «براق و درخشان» قاه قاه خنده. همیشه اول بهار فکر می‌کنم برگ‌ها براق و درخشان شدند. 

‌دیدن بهار، دیدن دریا، دیدن طلوع و غروب آفتاب، این لحظه‌هایی که طبیعت را از نزدیک احساس می‌کنم و می‌بینم و بو می‌کنم و تماشا می‌کنم، انگار برای لحظاتی زندگی معنا پیدا می‌کند. 

رنگ عوض کردن غروب مثل رنگ عوض کردن کبودی. 

شاید واقعا شغل من در این جهان دقت کردن به جاهای خوب زندگی باشد موقعی که دارد تکراری‌ترین لحظه‌ی کوتاهش را نشانم می‌دهد. شاید غرض همین است. انگشتم را بگیرم سمت بهار. بگویم ببین. سرت را که برگردانی، رفته باشد. شاید باید برای همین گوشه‌های زیبا و گریزان زندگی، باقی همه‌ی روزها را زندگی کنم.

۲ اردیبهشت ۱۴۰۲

هرکی به نوعی

 نمی‌دانم دیگران چطور هستند اما برای من این‌طور بود که وقتی چندماه پیش به چهل سالگی فکر می‌کردم، خیلی برایم ناخوشایند بود. دلم می‌خواست، یک جایی باشم و یک کاری کنم که خیلی خوشحالم کند بی این‌که مجبور خاصی باشم. دلم می‌خواست مجبور نباشم بهم خوش بگذرد و خودش خودبه‌خود بگذرد. جوری که وقتی با خانواده هستم می‌گذرد. دلم نمی‌خواست وین باشم و مجبور باشم مهمانی بدهم. برنامه‌ریزی کنم. آدم‌ها را ببینم. می‌خواستم تا جایی که می‌شد عقب بیاندازم روبرو شدن با دیگرانی که بگویند پوف لاله. چهل ها؟ فاک دت چهل. انداختم عقب چون عقب‌انداز اعظم. قرار شد برویم ایتالیا. گار دارد ایتالیا که باهاش از این راحتی‌های خانوادگی‌وار دارم. تصور شهر به شهر گشتن و رنسانس و رم آنتیک و پالادیو تماشا کردن برای رسیدن به چهل سالگی کنار غذای خوب خوشحالم می‌کرد. کشور همسایه را واقعا هنوز خوب نگشتم. برای چهل دلم می‌خواست وقت داشته باشم بفهمم چه حالی دارم قبل از این‌که در مقابل دیگران پرفورم کنم که چه حالی دارم. 

راضی هستم امروز و این‌جای کار از تصمیم. این شد که صبح تولدم سردرآوردم از واتیکان. یکشنبه بود. روز را با چندین و چند پیام محشر شروع کرده بودم و قلبم همان‌جای اول روز نرم و لطیف شده بود. 
وقتی رفتیم توی بازیلیکای سنت پیتر، یک اسقفی در حال اجرای مراسم بود. سنت‌پیتر واقعا باشکوه است. ستون‌های دوریس و‌ مجسمه‌های بالای راهروهای قرینه را با حیرت تماشا می‌کنی و بعد که می‌رسی به بازیلیکا، ستون‌های کرینتیش عظیم سربه‌فلک گذاشتند. فکر می‌کنی ممکن نیست. هست. شکوه واقعا کلمه‌ی مناسبی برای توصیف است. به محض ورود پیتا چنان با فروتنی پشت شیشه‌ی خاک‌گرفته نشسته، انگار نه انگار پیتاست. ضمن این‌که نمی‌دانستم کدام طرفم را تماشا کنم، با خودم فکر می‌کردم مراسم یکشنبه واقعا مثل یک تئاتری می‌ماند که بارها اجرا شده. بازیگرانش در یکی از قشنگ‌ترین صحنه‌های تئاتر دنیا بازی می‌کنند و بازی‌شان را خیلی خیلی خوب بلدند. اگر هم مثلا برادوی فلان، پس لابد واتیکان هم بهمان. 
تصمیم گرفتیم قبل از تماشای کلیسا، مراسم را تماشا کنیم. مراسم تمام شد و با چپ و راست دست دادیم و ناگهان یک کشیش روبروی ما ظاهر شد. اصلا منتظر نبودم و از مراسمی که می‌شناختم، برای نان مقدس باید می‌رفتی جلوی درگاه. در فکر ظاهر شدن کشیشی مقابلم نبودم. اما چاره نبود. دستانم را کاسه کردم که بی‌ادبی نباشد نگرفتن نان مقدس. فکر کردم می‌گذارد کف دستم و می‌گذارم توی جیبم. اما وقتی که گذاشت توی دستم، گفت کورپوس کریستی (تن مسیح) و بعد نگاهم کرد، من هم نگاهش کردم. گفت همین الان بخور. فکر کردم شوخی می‌کند، نخوردم. با تحکم گفت بخورش. الان. خوردم. وحشتناک شرمنده هم شده بودم از نادانی‌م از مراسم اما خنده‌دار هم بود. با خودم فکر کردم پس مبعوث شاید شدی منصف. خلاصه برای دفعه‌ی دوم در زندگی کورپوس کریستی خوردم. این‌بار می‌دانستم که نباید تن مسیح را بجوم. این را هم می‌دانم برای شرمندگی دفعه‌ی قبل. دفعه اولی که با کورپوس کریستی مواجه شده بودم، عزاداری هینریش بابابزرگ قلی بود. هفت سال پیش تقریبا. آن بار کورپوس کریستی را جویده بودم و چنان دستمایه خنده‌ی اطرافیانم شده بودم که هنوز هم تعریفش را می‌شنوم و هربار همه ریسه می‌روند و من شرم. از این خاطراتی شده که در عزاداری همه‌ی عزاداران را می‌خنداند و غصه را کم می‌کند. راضی‌ام.

۲ فروردین ۱۴۰۲

چراغ دل برافروزی/غبار غم بیفشانی

 از دوش آمدم، توی کمد ایستاده بودم و اصلا نمی‌دونستم چی می‌خوام بپوشم که دیدم تماس تصویری از مامانم. ساعت رو‌ نگاه کردم. هشت نشده بود. وقت دارم هنوز. لباس تنم نیست ولی خب او هم مامانمه دیگه. گوشی رو برداشتم و مامانم با عینک مطالعه‌ش که چشمای زیباش رو خیلی بزرگ‌تر و واضح‌تر می‌کنه، نشسته بود. من زودتر دیدمش، او داشت به صفحه تلفنش دقت می‌کرد. مدتی همین‌طور جدی نگاه کرد و من هیچی نگفتم و منم نگاهش کردم. بعد ناگهان من رو دید، تمام صورتش شد لبخند. گفت عزیزم عافیت باشه. حوله حمام مثل دور از جون همه عمامه روی سرم بود.

گفت وقت داری؟ گفتم کم. این‌جا متاسفانه دو فروردین نیست و دارم می‌پوشم برم کار. خندید. قربون خنده‌ش. نیمه‌برهنه بودم اما دوربین رو گذاشتم طوری که از شانه به بالا معلوم باشد. گفت ببر پایین دوربین رو. قاه قاه خندیدم. 
گفت یادته واسه‌م ریمل می‌زدی می‌گفتی به وسط سینه‌م نگاه کن؟ اصلا یادم نبود. یادم اومد مهمانی که می‌رفتیم مامانم را آرایش می‌کردم. چقدر می‌خندیدیم. می‌نشست روی صندلی و می‌ایستادم روبروش و سایه چشم براش می‌زدم و ریمل می‌زدم. خیلی مژه‌هاش بلند است. اگر به بالاتر از سینه‌م نگاه می‌کرد، مژه‌هاش می‌خورد به پلکش و سیاه می‌شد و سایه‌هایی که با دقت زده بودم خراب می‌شد. عزیزم. خیلی بوی خوبی می‌داد مامانم. حتما خیلی بوی خوبی می‌ده هنوز. سال ۲۰۱۹ آخرین بار بغلش کردم. بغل سفت. 
گفت مامان بپوش بدم با بقیه هم حرف بزنی. نمی‌دونستم چی می‌خوام بپوشم. افتاده بودم توی نوستالژی نوروز ایرانی. خنکی هوا و گل‌ها و شکوفه‌ها و عزیزان و هر و کر و از این خونه به اون خونه با همه‌ی آدم‌هایی که توی مهمونی قبلی بودند، به مهمونی بعدی رفتن. یادش بخیر. می‌دونم خیلی خوش‌شانسم که این اوقات سال برام همیشه اوقات خیلی خیلی خوشی بوده. 
یه تاپ برداشتم و پوشیدم و مامان دست‌به‌دست منو داد به خاله‌ش و خاله‌میم و عمومیم و عموعین. چاق‌سلامتی. لنا رو یه لحظه دیدم. نشست پیش مامان، سرش رو گذاشت روی شونه‌ی مامانم. دلم رفت برای دوتاشون. 
مامان و بابام این شوخی رو با هم دارند که هروقت من زنگ می‌زنم، به هرکدومشون، بعد از این‌که حرفمون با هم تموم می‌شه می‌گن بیا حالا «یه ذره» هم با اون‌یکی حرف بزن. بابام هربار عصبانی می‌شه. مامان بعد از دست‌به‌دست شدن منو دوباره گرفت و گفت لاله بیا بریم به سیروس بگیم، «یه ذره» با لاله حرف بزن و خودش عین بچه‌های تخس خندید. توی راه گفت ببین چه خوب راه می‌رم. بعد از جراحی واقعا نقاهت سختی داشت. گفتم اگر درباره‌ی راه رفتنت چیزی نمی‌گفتی، من هم اصلا چیزی به فکرم نمی‌رسید چون برایم کاملا عادی بود. باز صورتش باز شد. واقعا هم همین‌طور بود. توی دلم خوشحال شدم. رفت به بابام گفت سیروس بیا تو هم یه ذره با لاله حرف بزن. بابام رو کرد به خاله میم و گفت می‌بینی میم، همیشه همین کارو می‌کنه. من و مامان پهن. گفتم سلام نفس. گفت سلام عزیزم. می‌بینی مامانت چی می‌گه؟ گفتم آره. از خنده‌م فهمید سرکارش گذاشتیم. گفت زیبا؟ مامانم رو کرد بهش. خندید. نصفه نیمه دیدمشون توی تصویر. رو کرد به من، بابا جون ما داریم می‌ریم. داری می‌ری سر کار؟ گفتم نه هنوز. گفت باشه. برو بابا جون. خدافظ. نمی‌دونم کیفیت تماس بده؟ می‌خواد من برم؟ می‌خندم. قبل از خدافظی داد می‌زنم خوش بگذره عشقیا. صدای خنده و همهمه میاد. قطع می‌کنم. سکوت مطلق دوباره توی کمد. میام بیرون. غولاند نشسته پای روزنامه. می‌گم قهوه گذاشتی؟ می‌گه اوهوم. گریه‌م گرفته.