وقتی که چهل ساله شدم، خیلی سختم شد. نمیخواستم جز زنان چهل ساله باشم. از اینکه سختم شده بود هم سختم شده بود. یعنی نمیخواستم که سختم باشد. دلم میخواست با سبکی وارد چهل سالگی شوم. نه. بگذارید راحتمان کنم؛ از همه نظر نمیخواستم چهل سالم شود.
منصفانه
روزمرگی لاله منصف
۵ فروردین ۱۴۰۳
مشتاق تدریج تقلا
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
تبارشناسی وقارشناسی دستهای سیمانی
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
Ein chaotischer Walzer auf dem schmalen Grat des Unglücks
این دفعه داستان اینطوری بود که صبح یکشنبه ساعت ده صبح زمین تنیس رزرو کرده بودم. شاید مثلا چهار ماه بود راکت رو دستم نگرفته بودم. خیلی تو مودش بودم. تمرکز و ویلیامز. ساعت ده و پنجاه دقیقه، ده دقیقه بود که داشتیم یه توپی رو روی هوا نگه میداشتیم. قصدمون فقط خوشی و هارمونی دیونگ دیونگ توپ روی راکت بود. غولاند یه توپی رو زد و همینطور که زد گفت ببخشید چون بدجا. توپ نیمهی جلویی سمت چپ زمین بود. دویدم سمتش، باید بکهند میزدم اما میخواستم فورهند بزنم چون کنترلم بهتره روش که کجا فرود بیاد. پریدم هوا، توپ رو در پرفکتترین جای راکتم گرفتم اما وقتی اومدم پایین پای چپم کاملا روی لبهی بیرونیش فرود آمد. نگاهم به توپ بود، ندیدم چطوری دارم فرود میام. در سرم فقط یک چیز بود. توپ. اول لبهی بیرونی پام خورد زمین و بعد پام طوری پیچید که سطح روی پام، شن زمین رو بوس کرد. پام رو صاف کردم و نشستم همونجا روی زمین. دستام شنی. محکم روی پام رو گرفته بودم. باورم نمیشد. یادتونه وقتی در انیمه یکی آسیب میدید، یه رعد میزد از آسمان به زمین؟ زئوس در برابرش هیچی. به هیچی فکر نمیکردم. فقط پام رو فشار میدادم از روی کفش. سکوت مطلق.
۴ مرداد ۱۴۰۲
Welcoming Horrendous Emotions with Curiosity
دیروز توی راه داشتم کتاب First Love, Last Rites رو میخوندم، توی همین داستانی بودم که عنوان کتابه. خیلی هولناکه. تمام داستانهاش هولناکه. این پیش باقیش مثلا کمتر هولناکه اما وحشت و انزجار محض. توی کتابه اون لحظه سه نفر داشتند دنبال یه موش چاق اما زبل و چابک و فرز میگشتند که توی خونهشون از اینور میدوید اونور. صحنهی کثافتی بود. اوج حقارت و کثافت و انزجار و بیزاری و دهشتناکی و هول و هرآنچه زشتی که بخواهی بود که آینهی زندگی حقیقیشون هم بود. مکاوان چه زیبایی چه زشتی رو وقتی میخواد توصیف کنه، بسیار زبردسته. فرو رفته بودم در داستان. همذات پنداری شدیدی هم میکردم. میخواستم ببینم چی میشه، ناگهان یک نفر پرید جلوم و بازوم رو ملایم لمس کرد و با یه صدای پیسپیس مار-واری گفت هالو. پریدم عقب و جیغ خفیفی زدم.
۱۳ تیر ۱۴۰۲
Radical (Self-)Care
زیر دوش ایستادم و از لای موهام خزه، خرده چوب، خاک و سنگریزه (؟) ریخت پایین. خم شدم و خرتوپرتهایی که ازم ریخته بود پایین را مشت کردم و انداختم سطل آشغال. آب از دو طرف سرم روان شد به گوش و گونه و راه پیدا کرد به بینیم. وه. سرم را عقب دادم و به سرعت ایستادم. دوش لاله. دوش! یادت رفته؟
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
فنر
یک میوهفروشی نزدیک محل کارم هست به اسم ایستگاه ویتامین. اصلا چون اسمش ایستگاه ویتامین است و من را یاد معجونفروشیهای تهران میاندازد ازش خوشم میآید. یک خانوادهی ترک هستند که پدر و مادر و فرزندان با هم مغازه را میچرخانند. میوهها را هم معمولی میفروشند هم در ترکیبهای مختلف آبمیوه. میتوانی بری تو و بگویی من آب هویج با کمی لیمو و روغن زیتون میخواهم، میگیرد و میدهد دستت. کاری ندارد تو چه سلیقهای داری. قیمتش هم خوب است. همان را توی شهر بخواهی، کلی منت سرت میگذارند و آخر هم آنی که میخواهی نیست، گرانتر هم هست توی شهر چون سفارش تو به تصور آنها از سفارش نمیخورد. بعد میپرسند سیب هم بزنم؟ فلان هم بکنم؟ نه نکن. من همین را میخواهم. ایستگاه ویتامین قضاوتی به ترکیبهای شما ندارد و ادعای بهتردانی هم ندارد و اجازه میدهد باشی.
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
مبلمان ذهن
یک هنرمند اوکراینی هست که دنبال میکنم به اسم الکسا اجینکو. بین لندن و کیف زندگی میکند و سر حمله به اوکراین با دقتتر نگاهش کردم. یک مجموعهای از کارهاش خیلی به چشمم آمده به اسم روتکوی تقلبی. با مدیاهای مختلفی کار کرده و حالا برگشته به مدیوم سنتی نقاشی و سری میزنه به هنرمندان قرن بیست و در نتیجه روتکو. روتکوهایی که میکشد، چشمم را گرفت. روتکو برای من کلا بار سنگینی روی دوشش دارد. زانوم را سست میکند و مرا میبرد به یک جای بیدفاعی از خودم. نمیدانم چرا. اجینکو روی رپلیکاهای روتکو گاهی چیزهای بامزهای مینویسد. مثلا «روتکوی تقلبیام از ارگاسم تقلبیام بهتر است» یا «روتکوی تقلبی از آرتیست تقلبی» یا «شبیه روتکوست اما نیست» یا محبوبترینشان برای من «روتکو برای طبقهی متوسط» خیلی هم «ایستاگرامی» است کارهاش و گاهی عکسهای مکش مرگ منی با کارهایش روی اینستاگرام میگذارد ولی لایههای قوی نشانهشناسی رنگ و در عین حال سیاسی و کانسپچوالی هم دارد. سر زدنش به خودش و رفلکتیو بودنش هم به دلم نشسته.
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
گراز گمراه من میل چمن نمیکند
روی توییتر دیده بودم خواب کالکتیو استرسی برای جمعی از فارسینویسها، خواب مدرسه و امتحان است. بارها دیدم آدمهای مختلف در اینباره نوشتند که با چه استرسی بیدار میشوند و مدرسه بودند و امتحان داشتند و درس را بلد نبودند و غیره.
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
Ein erstaunliches Geheimnis
دیدن بهار، دیدن دریا، دیدن طلوع و غروب آفتاب، این لحظههایی که طبیعت را از نزدیک احساس میکنم و میبینم و بو میکنم و تماشا میکنم، انگار برای لحظاتی زندگی معنا پیدا میکند.
رنگ عوض کردن غروب مثل رنگ عوض کردن کبودی.
شاید واقعا شغل من در این جهان دقت کردن به جاهای خوب زندگی باشد موقعی که دارد تکراریترین لحظهی کوتاهش را نشانم میدهد. شاید غرض همین است. انگشتم را بگیرم سمت بهار. بگویم ببین. سرت را که برگردانی، رفته باشد. شاید باید برای همین گوشههای زیبا و گریزان زندگی، باقی همهی روزها را زندگی کنم.
۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
هرکی به نوعی
نمیدانم دیگران چطور هستند اما برای من اینطور بود که وقتی چندماه پیش به چهل سالگی فکر میکردم، خیلی برایم ناخوشایند بود. دلم میخواست، یک جایی باشم و یک کاری کنم که خیلی خوشحالم کند بی اینکه مجبور خاصی باشم. دلم میخواست مجبور نباشم بهم خوش بگذرد و خودش خودبهخود بگذرد. جوری که وقتی با خانواده هستم میگذرد. دلم نمیخواست وین باشم و مجبور باشم مهمانی بدهم. برنامهریزی کنم. آدمها را ببینم. میخواستم تا جایی که میشد عقب بیاندازم روبرو شدن با دیگرانی که بگویند پوف لاله. چهل ها؟ فاک دت چهل. انداختم عقب چون عقبانداز اعظم. قرار شد برویم ایتالیا. گار دارد ایتالیا که باهاش از این راحتیهای خانوادگیوار دارم. تصور شهر به شهر گشتن و رنسانس و رم آنتیک و پالادیو تماشا کردن برای رسیدن به چهل سالگی کنار غذای خوب خوشحالم میکرد. کشور همسایه را واقعا هنوز خوب نگشتم. برای چهل دلم میخواست وقت داشته باشم بفهمم چه حالی دارم قبل از اینکه در مقابل دیگران پرفورم کنم که چه حالی دارم.